مجاهدین خلق؛ از شعار تا انجماد ایدئولوژیک


مجاهدین خلق، این فرقه که روزگاری برای خود در میان اپوزیسیون ایران قد و قامتی به بلندای شعارهای پرطمطراق می‌دید، امروزه بیشتر به نمایشگاهی از فسیل‌های سیاسی شباهت دارد تا جنبشی مترقی. تصور کنید تیمی از سالمندان، هر کدام با دُزی از ایدئولوژی منجمد و نگاهی سنگواره‌ای، به امید آینده‌ای روشن برای ایران، اما در فضایی که بیشتر به تاریکی دخمه‌های فرقه‌های قرون‌وسطایی می‌ماند، در حال برنامه‌ریزی برای "نجات کشور" باشند. همین تصویر کافی است تا لبخندی تلخ بر لب بنشیند.


ریشه‌های یک انجماد ایدئولوژیک

ریشه‌های این انجماد ایدئولوژیک را باید در گلخانه‌ای جست که مجاهدین خلق برای پرورش اعضایش به دقت طراحی کرده‌اند؛ گلخانه‌ای که به جای نور آگاهی، تنها از مهِ متراکم جهل و ایدئولوژی‌زده‌ای تغذیه می‌کند. کودکانِ به دنیا آمده در خانواده‌های مجاهد، پیش از آنکه حتی اولین قدم‌هایشان را بردارند، در قفسی از آموزه‌های سخت‌گیرانه گرفتار می‌شوند. آن‌ها، به جای شنیدن قصه‌های کودکانه، قصه‌های ایدئولوژیک و دشمن‌تراشی می‌شنوند و به جای بازی در فضای باز، در میدانی محصور از القائات فرقه‌ای محبوس می‌شوند.

تصور کنید کودکی که به جای "بابا نان داد"، جمله‌هایی چون "برای رهبر جان داد" را یاد می‌گیرد و به جای تفکر مستقل، با دُزهای مداوم از سرودهای حزبی و جلسات مغزشویی تغذیه می‌شود. در این محیط، هر گونه پرسش یا حتی کنجکاوی به مثابه زنگ خطر تلقی می‌شود. "چرا؟" به واژه‌ای ممنوعه بدل می‌شود و "چطور؟" به دامنه‌ی گناه نزدیک. کودکی که در این محیط پرورش می‌یابد، شانس آن را دارد که در آینده به یک ماشین تبلیغاتی بی‌چون‌وچرا تبدیل شود، اما فرصتی برای تبدیل شدن به انسانی آزاد و مستقل ندارد.

این انجماد زمانی تکمیل می‌شود که نوجوانان در این فرقه به صورت مستقیم با آموزه‌های "تنها راه حقیقت" مواجه می‌شوند. جهان بیرون، برای آن‌ها همچون "جهنم گمراهی" ترسیم می‌شود و رهبران سازمان به فرشته‌های نجاتی که دروازه‌های بهشت را می‌گشایند. این تصویرسازی‌های اغراق‌آمیز، بیش از آنکه بر پایه حقیقت باشد، بر اساس نیاز فرقه به جذب نیروهایی وفادار و بی‌چون‌وچرا طراحی شده است.

در چنین فضایی، حتی محبت و عاطفه نیز به ابزار ایدئولوژیک تبدیل می‌شود. کودکان آموخته می‌شوند که عشق واقعی تنها در خدمت "آرمان" معنا می‌یابد و هر گونه ارتباط عاطفی خارج از چهارچوب تعریف‌شده، به خیانت به اصول تعبیر می‌شود. این روند، نسل جوانی را پدید می‌آورد که پیش از آنکه شانس لمس زندگی واقعی را داشته باشند، در قفس محدودیت‌های فکری و ایدئولوژیک فرقه گرفتار می‌شوند.

به طور خلاصه، ریشه‌های این انجماد ایدئولوژیک را باید در فرآیندی جست که در آن، انسان به جای پرورش برای اندیشیدن، برای اطاعت ساخته می‌شود؛ فرایندی که هدفش تولید سربازان فکری است، نه شهروندان آزاد. و همین، تراژدی اصلی این داستان است: نابودی بالقوه‌های انسانی، در قربانگاه ایدئولوژی.


تشابه عجیب با نظام جمهوری اسلامی

اگر مجاهدین خلق و جمهوری اسلامی را دو روی یک سکه تصور کنیم، باید اعتراف کنیم که این سکه، نه طلاست و نه حتی مس؛ بلکه چیزی شبیه آهن زنگ‌زده است که حتی تاریخ مصرفش هم گذشته. هر دو این نظام‌ها، در اوج اختلافات ظاهری‌شان، به طور عجیبی در اصول بنیادین خود شباهت دارند. در حقیقت، اگر رهبران مجاهدین و رهبران جمهوری اسلامی را از لحاظ رفتار با مخالفان، کنترل اعضا، و سرکوب آزادی‌های فردی در کنار یکدیگر قرار دهیم، می‌توانیم شاهد شباهت‌هایی خیره‌کننده باشیم.

برای شروع، هر دو سیستم به شدت بر "رهبر" متکی هستند. رهبر در این سیستم‌ها، نه یک فرد عادی، بلکه نوعی موجود ماورایی است که نقد او به منزله کفر تلقی می‌شود. اگر ولی فقیه در جمهوری اسلامی نماینده خدا روی زمین است، در مجاهدین خلق، رهبر سازمان همچون پیامبری جدید معرفی می‌شود که نه تنها حقیقت مطلق را می‌داند، بلکه بهشت و جهنم ایدئولوژیک را نیز در کنترل دارد. هرگونه انتقاد به این رهبران، همانند زیر سوال بردن اصول دین در جمهوری اسلامی، با واکنش‌های تند و گاه خشونت‌آمیز مواجه می‌شود.

شباهت بعدی، استفاده از پروپاگاندا و تبلیغات گسترده برای شستشوی مغزی اعضا است. در هر دو نظام، حقیقت یک مفهوم انعطاف‌پذیر است که بر اساس منافع روز تغییر می‌کند. رسانه‌ها و ابزارهای ارتباطی در این دو سیستم، نه برای اطلاع‌رسانی، بلکه برای جهت‌دهی به افکار عمومی استفاده می‌شوند. اگر در جمهوری اسلامی "دشمن" همیشه غرب و اسرائیل است، در مجاهدین خلق، هر کسی که با رهبران و عقاید سازمان همسو نباشد، به عنوان دشمن و جاسوس معرفی می‌شود.

اما شاید عمیق‌ترین شباهت، در سرکوب اندیشه باشد. هر دو سیستم، آزادی بیان و تفکر ناقدانه را تهدیدی برای بقای خود می‌دانند. در جمهوری اسلامی، این سرکوب به شکل زندان، شکنجه و اعدام نمود پیدا می‌کند، در حالی که در مجاهدین خلق، ابزارهایی نرم‌تر اما به همان اندازه مخرب به کار گرفته می‌شود: مانند منزوی کردن اعضای مخالف، تخریب شخصیت، و محروم کردن آن‌ها از روابط انسانی.

حتی شیوه تعامل این دو با مخالفانشان، بسیار شبیه است. جمهوری اسلامی با برچسب "ضد انقلاب" هر صدای مخالفی را سرکوب می‌کند و مجاهدین خلق با برچسب‌هایی چون "خائن" و "جاسوس رژیم"، مخالفان درون و بیرون خود را تخریب می‌کنند. هر دو، به جای گفتگو و نقد سازنده، به روش‌های تخریبی و انتقام‌جویانه متوسل می‌شوند.

ایدئولوژی در هر دو سیستم، نقش قفسی را بازی می‌کند که ذهن افراد را در آن زندانی می‌کند. جمهوری اسلامی، با تفسیری سخت‌گیرانه از شریعت، هر گونه آزادی فکری را خفه می‌کند. مجاهدین خلق نیز با ترکیبی از اسلام و مارکسیسم، قفسی ایدئولوژیک ساخته‌اند که در آن، هیچ مفری برای پرسشگری باقی نمی‌ماند. هر دو، در عمل، مخالفان آزادی فکر و اندیشه هستند؛ چرا که به خوبی می‌دانند اندیشیدن آزاد، نخستین گام برای فروپاشی چنین سیستم‌هایی است.

و شاید بزرگ‌ترین شباهت این دو، در وعده‌های پوچ و رویایی‌شان نهفته باشد. جمهوری اسلامی، مدینه فاضله‌ای را وعده می‌دهد که قرار است پس از ظهور امام زمان محقق شود؛ در حالی که مجاهدین خلق، سقوط رژیم و ایجاد جامعه‌ای ایده‌آل را نوید می‌دهند که گویی کلید آن تنها در دستان رهبرانشان است. اما حقیقت تلخ این است که این آرمان‌شهرها، هیچ‌گاه مقصدی مشخص ندارند؛ بلکه ابزاری هستند برای توجیه ادامه کنترل و سرکوب.

در یک کلام، هرچند مجاهدین خلق و جمهوری اسلامی از لحاظ ظاهری در دو سوی مخالف ایستاده‌اند، اما در عمل، هر دو نماینده نوعی تفکر اقتدارگرایانه و انحصارطلب هستند که آزادی فردی و اجتماعی را قربانی اهداف ایدئولوژیک خود می‌کند. شاید این تشابه عمیق‌ترین دلیل باشد که چرا ایران برای عبور از گذشته تاریک خود، باید نه تنها از چنگال جمهوری اسلامی، بلکه از سایه مجاهدین خلق نیز رهایی یابد.


فرقه‌گرایی و تخریب مخالفان

یکی از راهکارهای اصلی مجاهدین خلق برای مواجهه با هرگونه مخالفت، برچسب‌زنی است. اگر جرأت کنید و صدای انتقادی بلند کنید، فوراً به شما انگ‌هایی همچون «جاسوس رژیم»، «خائن»، یا حتی «دشمن خلق» زده می‌شود. این شیوه، البته منحصر به مجاهدین نیست؛ بسیاری از گروه‌های فرقه‌ای از این تاکتیک برای محافظت از خود و منزوی کردن منتقدان استفاده می‌کنند. اما آنچه مجاهدین خلق را از دیگران متمایز می‌کند، شدت و گستردگی این روش است. برای این گروه، هرگونه اختلاف‌نظر، حتی اگر از سوی اعضای سابق و نزدیکان باشد، بهانه‌ای است برای آغاز جنگی بی‌امان علیه شخصیت منتقد.

به جای پاسخ دادن به انتقادات با استدلال، مجاهدین خلق ترجیح می‌دهند با حملات شخصی، مخالفان خود را بی‌اعتبار کنند. اگر کسی از درون سازمان، جرأت کند و صدایی متفاوت از صدای رسمی رهبری بلند کند، نه تنها از سازمان طرد می‌شود، بلکه تحت حملات بی‌امان تبلیغاتی قرار می‌گیرد. این حملات شامل ساخت روایت‌های جعلی، پخش شایعات، و حتی تهدیدهای مستقیم می‌شود. در این میان، هیچ توجهی به حقیقت یا انصاف نمی‌شود؛ هدف، تنها نابودی اعتبار فرد منتقد است.

رفتار فرقه‌گرایانه مجاهدین خلق به طور عمده بر انسجام داخلی تمرکز دارد. اما این انسجام، به جای آنکه بر پایه همبستگی طبیعی و اراده آزاد اعضا باشد، با ایجاد ترس از مخالفت و تهدید به تخریب شخصیت محقق می‌شود. در چنین فضایی، اعضا نه به دلیل اعتقاد عمیق، بلکه از ترس نابودی اجتماعی و روانی در خط ایدئولوژیک باقی می‌مانند.

یکی از بزرگ‌ترین آسیب‌های رفتارهای فرقه‌گرایانه مجاهدین خلق، تفرقه در میان اپوزیسیون ایران است. این سازمان به جای آنکه نیرویی برای اتحاد مخالفان جمهوری اسلامی باشد، با حملات مداوم به دیگر گروه‌ها و شخصیت‌های سیاسی، فضا را مسموم کرده است. نتیجه؟ نه تنها مجاهدین خلق خود را منزوی کرده‌اند، بلکه به اعتبار و انسجام کلی اپوزیسیون نیز آسیب جدی وارد کرده‌اند. این وضعیت، هدیه‌ای ناخواسته به جمهوری اسلامی است که از ضعف و تفرقه در میان مخالفانش بهره می‌برد.


پایانی بر یک روایت فرسوده

اگر بخواهیم سرنوشت ایران را در قالب یک نمایشنامه تراژیک-کمیک روایت کنیم، مجاهد و آخوند، دو شخصیت اصلی این نمایش خواهند بود. یکی با عبای چروکیده‌اش در گوشه صحنه ایستاده و دیگری با یونیفورم خاک‌خورده‌اش در سوی دیگر، هر دو به امید تشویق تماشاگران. اما تماشاگران، خسته از این بازیگران، سال‌هاست که سالن را ترک کرده‌اند. چرا؟ زیرا آن‌ها نماینده گذشته‌ای هستند که بوی پوسیدگی و انزوا می‌دهد؛ گذشته‌ای که به جای اندیشه، فقط تکرار می‌کند: "یا با ما یا علیه ما."

ایران، سرزمینی که روزگاری زادگاه بزرگ‌ترین شاعران، دانشمندان و اندیشمندان بود، اکنون در دستان کسانی گرفتار آمده که نوآوری را با "بدعت" و آزادی را با "فساد" اشتباه گرفته‌اند. آخوند، با زبان دعا و تهدید، و مجاهد، با شعارهای زنگ‌زده انقلابی، هر دو به شکلی غریب از یک سکه برآمده‌اند؛ سکه‌ای که یک طرفش "ولایت مطلقه" حک شده و طرف دیگرش "رهبری انحصاری." تنها تفاوتشان در نحوه بسته‌بندی است: یکی با سبز اسلامی و دیگری با قرمز انقلابی. اما بوی این سکه، آن‌قدر تند است که حتی تاریخ از آن رو برمی‌گرداند.

تصور کنید دو دزد دریایی را که بر سر غنیمتی کهنه نزاع می‌کنند؛ هر دو ادعا دارند که کلید نجات کشتی در دست آن‌هاست، اما کشتی سال‌هاست که غرق شده و تنها چیزی که باقی مانده، سایه‌ای از تخریب و نابودی است. آخوند می‌گوید: "تنها راه نجات، عبور از صراط مستقیم من است." و مجاهد فریاد می‌زند: "نه، مسیر بهشت از راه من می‌گذرد." تماشاگران این نزاع، تنها سری به تأسف تکان می‌دهند، زیرا به خوبی می‌دانند که این دو، نه راه‌حل، بلکه بخشی از مشکل‌اند.

مجاهدین خلق، با انحصار فکری و رفتارهای فرقه‌گونه خود، دیگر نه نماینده مقاومت، بلکه نمونه‌ای از همان چیزی هستند که با آن می‌جنگند. درست همان‌طور که جمهوری اسلامی با تقدس رهبر و سرکوب اندیشه مخالفان، ایران را در تاریکی نگه داشته، مجاهدین نیز با کنترل فکری و دشمن‌تراشی مداوم، سایه‌ای از همان نظامی شده‌اند که مدعی سرنگونی‌اش هستند. این طنز تلخ تاریخ است: که آن‌ها هر دو خود را به بخشی از فاجعه تبدیل کرده‌اند.

اکنون زمان آن است که این سکه زنگ‌زده را برای همیشه در قعر تاریخ دفن کنیم. ایران آینده، نیازی به رهبران مقدس یا شعارهای انقلابی ندارد. این سرزمین، بیش از هر چیز به نسیمی تازه از اندیشه‌های نوآورانه، سکولار و انسانی نیاز دارد؛ اندیشه‌هایی که انسان را نه به عنوان ابزار، بلکه به عنوان هدف می‌بینند.

دیگر وقت آن رسیده که نمایشنامه تکراری این دو بازیگر خسته را کنار بگذاریم و صحنه را به نسلی بسپاریم که بتواند آینده‌ای بسازد که نه با دعا و خطبه اداره شود و نه با سرودهای انقلابی از پیش‌نوشته‌شده. کتابی جدید باید نوشته شود، کتابی که در آن آزادی، خرد، و کرامت انسانی، قهرمانان واقعی داستان باشند. و در این کتاب، نه جایی برای "مجاهد مقدس" است و نه "ولی فقیه معصوم"؛ بلکه تنها مردم‌اند که نقش اصلی را بازی می‌کنند.


سخن پایانی

اگر تاریخ را به درختی کهن تشبیه کنیم، ایران همان درخت پرابهتی است که ریشه‌هایش در خاکی هزاران ساله فرو رفته و شاخه‌هایش به سمت آسمان بی‌کران دراز شده است. اما چه فایده اگر این درخت، با شاخ و برگ‌هایش، هنوز در چنگال خزه‌های پوسیده و آفت‌های فرسوده گرفتار باشد؟ ایران امروز، بیش از هر زمان دیگری، نیازمند آن است که ریشه‌های خود را از این خزه‌ها آزاد کند و بار دیگر قامتش را به سوی روشنایی برافرازد. اما این کار، با ایدئولوژی‌های کهنه و وعده‌های فریبنده میسر نمی‌شود. ایران، برای بازگشت به عظمت واقعی خود، به اندیشه‌ای نو و قلبی پرغرور نیاز دارد؛ غروری که از تاریخ و فرهنگ باشکوهش سرچشمه می‌گیرد.

از سال‌ها پیش، نجات‌بخش‌ها یکی پس از دیگری در لباس‌های گوناگون به صحنه آمده‌اند. هرکدام با ادعای بازسازی و رهایی، در عمل، یا همان زخم‌های گذشته را عمیق‌تر کردند یا زخم‌هایی تازه بر پیکر این سرزمین افزودند. آخوند با ادبیات دینی‌اش، مجاهد با شعارهای ایدئولوژیکش، و دیگرانی که هیچ‌گاه نتوانستند فراتر از بازی قدرت بیاندیشند. اما آیا این سرزمین که روزگاری مهد اندیشه و تمدن بود، سزاوار تکرار این نمایشنامه‌های ملال‌آور است؟ آیا ملتی که شاهکارهایش روزی الهام‌بخش جهانیان بود، اکنون باید در دام ایدئولوژی‌های فرسوده گرفتار بماند؟

سرزمین ایران، برای بازگشت به شکوه گذشته و ساختن آینده‌ای درخور، به چیزی فراتر از شعار و وعده نیاز دارد. این ملت باید بار دیگر به روح بزرگ خود بازگردد؛ روحی که در روزهای پرافتخارش، نمادی از اقتدار، عدالت، و حکمت بود. ایران نیازی به ناجیان خودخوانده ندارد؛ بلکه به سیستمی نیاز دارد که مردم را در کانون قدرت قرار دهد و افتخار را به جایگاهش بازگرداند. سامانه‌ای که در آن، نه ایدئولوژی، بلکه احترام به خرد و اراده ملت، قطب‌نمای حرکت باشد.

وقت آن رسیده است که این زنجیرهای پوسیده، که سال‌هاست دست و پای ایران را بسته‌اند، برای همیشه گسسته شوند. این ملت، شایسته صحنه‌ای است که در آن، شکوه تاریخ و خرد نوین، دست در دست هم، آینده‌ای درخشان خلق کنند. ایرانی که در آن، شکوه گذشته الهام‌بخش ساختن آینده باشد، نه بهانه‌ای برای درجا زدن یا بازگشت به مسیرهای تکراری.

ایران فردایی آزاد، کشوری خواهد بود که مردمش، بدون دخالت ایدئولوژی‌های تنگ‌نظرانه، بار دیگر بر قله‌های افتخار بایستند. سرزمینی که در آن، آزادی، عدالت، و رفاه، نه وعده‌ای پوچ، بلکه حقیقتی ملموس باشند. بیایید این مسیر را انتخاب کنیم: راهی که ریشه در تاریخ پرشکوه دارد و شاخه‌هایش به سوی آینده‌ای روشن دراز شده است.

در ایران فردا، سکولاریسم همچون فانوسی فروزان، مسیر پیشرفت و آگاهی را روشن خواهد کرد و عدالت، آوای مشترکی خواهد بود که در گوش جان همه اقوام طنین‌انداز می‌شود. اتحاد ملی، چون زنجیری از جنس همبستگی، فراتر از تفرقه‌افکنی‌های ایدئولوژیک، ضامن استواری تمامیت ارضی خواهد بود. آینده‌ای که در آن، آزادی فردی به سان پرنده‌ای آزاد در آسمان اندیشه پرواز خواهد کرد، کرامت انسانی همچون گوهری درخشان پاس داشته خواهد شد، و فرصت برابر، بذر امید را در دل‌های همه خواهد کاشت. این زایش دوباره، نه تنها بازتابی از شکوه جاودان گذشته، بلکه گامی بلند و استوار به سوی افقی است که همه ایرانیان را در آغوش خواهد گرفت.

 

احسان تاری نیا - لوکزامبورگ

نوشته شده در 27 ژانویه 2025