سایه‌هایی که روشنایی را نمی‌بینند


در گذرگاه‌های پیچاپیچ زندگی، جایی میان فراز و فرودهای بی‌پایان، من همواره با این باور گام برداشتم که آدم‌ها، پیش از هر عنوان و نقابی که بر چهره دارند، رفیق‌اند. چه در میان همکاران، همراهان و کارمندان، چه در گروه‌های کوچک و بزرگ، چه در جمع‌های دوستانه و حتی در بطن جامعه‌ دیاسپورای که به آن تعلق دارم،جامعه‌ای که همواره در تلاش است تا تعریفی از خویش بیابد، من آدم‌ها را نه به چشم رقیب، که به چشم همسفرانی دیدم که می‌توان همراه‌شان مسیرهای ناشناخته را پیمود.

من باور داشتم که انسان‌ها، صرف‌نظر از جایگاه و نقش‌شان، ظرفیت بی‌پایانی برای رشد و تعالی دارند. کافی است کسی باشد که دست‌شان را بگیرد، فرصتی فراهم آورد یا نوری بیفکند بر آن بخش‌های خاموش وجودشان که شاید هیچ‌گاه جرأت نکرده‌اند به آن نزدیک شوند. از همین رو، بی‌هیچ انتظار و ادعایی، سعی کردم برای بسیاری از اطرافیانم پلی بسازم که از تردیدهای‌شان عبور کنند. گاهی برای آن‌که اعتمادبه‌نفس‌شان جوانه بزند، از موفقیت‌های خود چشم پوشیدم و آن‌ها را به نام دیگری نوشتم. بارها و بارها در ستایش استعدادهایی سخن راندم که شاید اگر فروتنی اغراق‌شده‌ام نبود، هرگز این‌چنین در مرکز توجه قرار نمی‌گرفتند.

اما آنچه تجربه به من آموخت، حقیقتی تلخ و در عین حال آموزنده بود: هر دستی ارزش گرفتن ندارد. برخی از کسانی که به مسیر آوردم، وقتی به نقطه‌ای رسیدند که دیگر نیازی به دست‌های یاری‌گر نمی‌دیدند، همان دست‌ها را به دست فراموشی سپردند. آنان که روزی در سایه‌ی حمایتم قد کشیده بودند، بعدها همان سایه را سنگینیِ غیرقابل تحملی دیدند که باید آن را از بین برد؛ حتی اگر برای این کار، ناگزیر به بریدن ریشه‌هایی می‌شدند که آن‌ها را پرورش داده بود.

شاید خطا از جایی آغاز شد که من همه را از دریچه‌ی خوش‌بینی می‌دیدم. فکر می‌کردم هر کسی که در مسیرم قرار می‌گیرد، ظرفیت درک رفاقت و همدلی را دارد. اما غافل بودم از این‌که همه‌ی انسان‌ها در برابر لطف و بخشش، واکنش یکسانی ندارند. برخی به جای آن‌که بخشندگی را نوری بدانند که مسیرشان را روشن کرده، آن را ابری می‌بینند که مانع درخشش خورشید ادعاهای‌شان شده است. کسانی که در ابتدا همراه بودند، بعدها به رقیبانی تبدیل شدند که نه‌تنها حضورم را تهدیدی برای جایگاه‌شان می‌دانستند، بلکه به انکار گذشته‌ای پرداختند که ستون‌های موفقیت‌شان بر آن بنا شده بود.

در جامعه‌ای که معیار ارزش‌ها اغلب بر اساس ظواهر و دستاوردهای قابل‌مشاهده سنجیده می‌شود، شاید بزرگ‌ترین اشتباه من این بود که فکر می‌کردم ریشه‌های یک درخت، به اندازه‌ی شاخه‌هایش دیده می‌شوند. اما حقیقت این است: آدم‌ها اغلب فقط میوه‌ها را می‌بینند و کمتر کسی به ریشه‌هایی فکر می‌کند که در دل خاک پنهان‌اند. ریشه‌هایی که اگرچه دیده نمی‌شوند، اما بدون آن‌ها هیچ درختی توان ایستادن ندارد.

تجربه به من نشان داد که بخشیدن و بزرگ کردن دیگران، همیشه به معنای ساختن دوستان وفادار نیست. گاهی این بخشندگی، به دست خودت دشمنانی قدرتمند می‌سازد؛ دشمنانی که برای اثبات هویت مستقل خود، ناچار می‌شوند گذشته را انکار کنند و حتی به تخریب همان چیزی بپردازند که روزی به آن مدیون بودند. کسانی که در مسیر رشدشان، نام تو را خط می‌زنند تا جای بیشتری برای نام خودشان باز کنند.

اما این نوشته، گلایه‌نامه‌ای برای روابطی که شکست خوردند یا خاطراتی که رنگ باختند نیست. این تنها بازتاب حقیقتی است که در دل تجربه‌های تلخ و شیرین نهفته است: بهای پنهانی که در دلِ بخشندگی و حمایت از دیگران وجود دارد. بهایی که نه در از دست دادن موقعیت یا جایگاه، بلکه در مواجهه با حقیقتی نهفته است که گاه زخم می‌زند: این‌که همه‌ی آدم‌ها ظرفیت قدردانی از آنچه دریافت می‌کنند را ندارند.

با این حال، اگر بار دیگر به گذشته بازگردم، شاید باز هم همان مسیر را انتخاب کنم. نه از سر حماقت یا ساده‌دلی، بلکه از روی ایمان به این حقیقت ساده اما عمیق: بخشیدن، نه یک معامله است و نه یک انتظار برای دریافت. بخشیدن، یک قدرت درونی است. قدرتی که اجازه می‌دهد بدون نیاز به تأیید یا سپاس، دست بدهی، دل ببخشی و حتی گاه سهم خود را نادیده بگیری. زیرا ارزش واقعی این اعمال، در تأثیرشان بر دیگران نیست؛ در اثری است که بر روح خودت می‌گذارند.

امروز که به عقب نگاه می‌کنم، دیگر خبری از تلخی‌های خشم یا سرخوردگی نیست. تنها درسی عمیق باقی مانده: این‌که آدم‌ها آینه نیستند که محبتت را همان‌گونه بازتاب دهند. آن‌ها بیشتر شبیه خاک‌اند؛ می‌توانی بذر اعتماد و محبت را در دل‌شان بکاری، اما هیچ تضمینی نیست که همیشه گل بروید. گاهی جوانه‌های وفاداری سبز می‌شود، گاهی خارهای بی‌مهری. اما این طبیعت زندگی است، و من آموخته‌ام که ارزش‌های واقعی، نه در نتیجه‌ی روابط، بلکه در کیفیت نیت‌ها نهفته است.

شاید بزرگ‌ترین پیروزی در زندگی، نه در داشتن حلقه‌ای از دوستان وفادار یا درخشش در اجتماع، بلکه در توانایی ایستادن و ادامه دادن باشد؛ حتی زمانی که کسانی که زمانی در کنارت بودند، حالا روبه‌رویت ایستاده‌اند. این قدرت، چیزی است که هیچ‌کس نمی‌تواند از تو بگیرد.

در نهایت، شاید تنها چیزی که از تمام این تجربه‌ها باقی می‌ماند، این حقیقت ساده اما عمیق باشد: من می‌توانم بایستم. نه به لطف نام‌هایی که زمانی در کنارم بودند، نه به اعتبار روابطی که ساخته و پرداخته‌ام، بلکه به نیرویی که از درونم می‌جوشد؛ نیرویی که مرا ساخته، شکسته و دوباره از نو شکل داده است. و این، ارزشی است که هرگز در سایه‌ی هیچ رابطه‌ای محو نخواهد شد.

و در پایان، چه زیباست که بدانم زندگی نه در گذر از طوفان‌ها، بلکه در رقصیدن زیر باران معنا می‌یابد. هر زخم، هر شکست، و هر نارفیقی، تنها پله‌ای است به‌سوی خودشناسی و درک عمیق‌تر از ارزش‌هایی که درونمان می‌درخشند. من امروز نه قربانی گذشته‌ام، بلکه معمار آینده‌ام هستم؛ آینده‌ای که بر پایه‌ی ایمان به خود، قدرت برخاستن و امیدی بی‌پایان به روشنی‌های پیش رو ساخته می‌شود.


احسان تاری نیا - لوکزامبورگ

نوشته شده در 2 فوریه 2025