نامه‌ای که هرگز فرستاده نشد


پرده‌ی صبح که بالا می‌رود، جهان دوباره زاده می‌شود؛ اما این تولد، هر روز شکل تازه‌ای دارد. گاهی در لباس باران، گاهی در هیاهوی گنجشک‌ها، و گاهی… در سکوتی که سنگین‌تر از هزار فریاد است.

من اما مدتی‌ست صبح را نمی‌شنوم. نه آن‌گونه که پیش‌تر می‌شنیدم؛ با لبخندی نیمه‌جان و عطری که هنوز در بالش مانده بود. حالا صبح برایم بی‌صداست. مثل کودکی که در تاریکی اتاق، آرام گریه می‌کند تا مبادا کسی بیدار شود.

در روزگاری نه‌چندان دور، من و کسی دیگر، در یک قاب می‌زیستیم. نه اینکه شباهتی بود، نه اینکه همه چیز خوب بود… ولی عادت داشتیم کنار هم چای بخوریم. عادت داشتیم غروب را از پنجره‌ای کوچک تماشا کنیم که چشم‌اندازش نه آسمان بود، نه کوه، فقط دیواری خاکستری که ما یاد گرفته بودیم روی آن رؤیا نقاشی کنیم.

ما اهل رویا بودیم، نه واقعیت. اهل ساختن کاخ‌هایی در مه، نه در خاک. و باد، هیچ‌گاه با مه مهربان نیست.

می‌دانم، عشق، همیشه همانی نیست که در شعرها می‌خوانند. عشق گاهی سکوت است. گاهی تحمل. گاهی کنار آمدن با چیزی که دوستش نداری. گاهی فرو بردن بغض، لبخند زدن، و گفتن: "من خوبم"، درحالی‌که درونت هزار تکه شده است.

در آن خانه‌ای که دیگر خانه نیست، سال‌ها خودم را پنهان کردم. پنهان پشت کتاب های که بی‌صدا  خوانده می‌شدند. پشت لبخندهایی که فقط برای آرام کردن طوفان بود. پشت صدایی که دیگر شنیده نمی‌شد، حتی وقتی حرف می‌زد.

و او، او هم شاید مثل من بود. شاید حتی بیشتر. ما هر دو برای نجات چیزی تلاش می‌کردیم که مدت‌ها بود مُرده بود، اما جسدش هنوز گرم بود. مثل آتشی که خاکسترش داغ است، اما نوری نمی‌دهد.

روزی، در آینه نگاه کردم و کسی را دیدم که دیگر نمی‌شناختم. چشمانش خسته، لب‌هایش خاموش، و شانه‌هایش افتاده. نه از رنج، بلکه از حمل چیزی که قرار نبود تا این اندازه سنگین باشد: انتظار.

انتظار اینکه شاید روزی، دوباره او بیاید. نه اوی فعلی، نه آن‌که کنارم زندگی می‌کرد… بلکه همان اویی که روزی قلبم را با یک نگاه برد.

اما حقیقت این است که آدم‌ها تغییر می‌کنند. نه به عمد، نه به قصد خیانت. گاهی فقط دنیا، آن‌قدر ما را می‌پیچاند، که وقتی به خودمان می‌آییم، دیگر خودمان نیستیم.

در یکی از آن شب‌های زمستانی، وقتی بخاری خاموش بود و اتاق سرد، فهمیدم که دیگر چیزی برای گرم کردن ندارم. نه خودم، نه او، نه خانه. فقط یک صندلی بود و یک فنجان چای، که دیگر هیچ‌کس داغش نمی‌کرد.

و همان شب، تصمیم گرفتم بلند شوم. نه با فریاد، نه با اشک. بلکه با سکوت. با لبخندی خسته که انگار می‌گفت: «کافی‌ست». و شاید، آن لبخند زیباترین وداعی بود که می‌توانستم داشته باشم.

من رفتم. نه از خانه، نه از خاطره… بلکه از درونِ خودم. از آن تصویری که سال‌ها در ذهنم از «ما» ساخته بودم. از آن توهم که عشق همیشه باقی می‌ماند، حتی اگر دیگر نمانده باشد.

و در این رفتن، نه او را گم کردم، نه خودم را. بلکه راهی یافتم به سوی نوری که مدت‌ها بود درونم خاموش شده بود.

می‌پرسی بعد از آن چه شد؟ هیچ. دنیا همان دنیا بود. مردم همان مردم. زندگی ادامه داشت. کسی نپرسید چرا دو صندلی دیگر کنار هم نیستند. کسی سراغ آن گلدانی که خشک شد را نگرفت.

ولی من، هر صبح، با صدایی تازه بیدار شدم. صدایی که دیگر از لب‌های او نمی‌آمد، بلکه از قلب خودم بود. صدایی که می‌گفت: «تو زنده‌ای… دوباره.»

گاهی، برای زنده بودن، باید بمیرانی. باید آن «ما»ی پوسیده را دفن کنی تا «من» تازه‌ای متولد شود. باید آلبوم‌ها را ببندی، عکس‌ها را در کشویی بگذاری که هرگز باز نشود، و بدانی که بعضی فصل‌ها، فقط یک‌بار می‌آیند… و می‌روند.

شاید هنوز ردپای او در گوشه‌ای از خانه‌ات مانده باشد. شاید هنوز، شال زمستانی‌اش بوی باران را داشته باشد. ولی تو دیگر از آن کوچه عبور کرده‌ای. و هیچ‌کس دوبار، از یک رود عبور نمی‌کند.

من از آن رابطه عبور کردم، نه برای اینکه ضعیف بودم، بلکه چون قوی شدم. قوی به اندازه‌ای که بتوانم دست بکشم از چیزی که دیگر مال من نبود، حتی اگر زمانی همه چیزم بود.

و حالا، هر روز صبح، فنجانی برای خودم چای می‌ریزم. با دستی آرام، بی‌عجله، بی‌انتظار. و به یاد می‌آورم که عشق، گاهی در رفتن است، نه در ماندن.

اگر روزی، کسی پرسید چرا تنها شده‌ای؟ لبخند بزن. نگو که تنها شده‌ای، بگو: «خودم را یافتم.» و اگر پرسید عشق چه شد؟ بگو: «عشق هنوز هست، ولی شکلش عوض شده… حالا در صدای قدم‌هایم، در نگاه به آسمان، در لبخندی که برای خودم می‌زنم.»

زیرا بعضی جدایی‌ها، پایان نیستند؛ دروازه‌هایی‌اند به سوی جهانی عمیق‌تر. و من، از آن دروازه گذشتم.

کسی درونم زمزمه می‌کند: «دلتنگ نیستی؟»

لبخند می‌زنم و می‌گویم: «چرا، گاهی… ولی دلتنگی، همیشه نشانه‌ی پشیمانی نیست. گاهی دلتنگی، ادای احترام است به چیزی که زمانی برایت مقدس بود.»

من احترام گذاشتم. به او، به خودم، به آن فصل عاشقانه. ولی حالا، بهار آمده… و دیگر وقت آن است که شکوفه‌ها را با کسی قسمت نکنم، جز با خودم.


رابطه‌ها مثل کاغذند. می‌توانی هزار بار رویشان بنویسی، پاک کنی، بنویسی، ولی رد آنچه نوشته‌ای، همیشه می‌ماند.

و گاهی، بهترین تصمیم، این است که دفتر را ببندی و دفتر تازه‌ای باز کنی. نه از بی‌احترامی به گذشته، بلکه برای احترام به آینده.


من آن دفتر را بستم.

و حالا، روی صفحه‌ی اول دفتر جدید، فقط یک واژه نوشته‌ام: .... !


احسان تاری نیا - لوکزامبورگ

نوشته شده در 20 جولای 2025