دلتنگی از همان لحظهای آغاز شد که جهان میان ما شکاف برداشت؛ لحظهای که کلمات بیجان شدند و سکوتی سنگین میانمان نشست. آن دم، انگار زمان از حرکت بازایستاد و هرچه در من جاری بود به سنگینی بدل شد. از آن روز به بعد، هر صبح که چشم گشودم، جهان برایم بیرنگتر شد، بیمعناتر، و بیروحتر. گویی خورشید تنها طلوع میکند تا زخمهای مرا روشنتر کند و شب تنها فرود میآید تا اندوه مرا ژرفتر سازد. من ماندم و نبودن کسی که روزی همهچیزم بود؛ کسی که حضورش مثل تپش قلب بود، بیآنکه حتی به آن فکر کنم، و نبودنش همچون بریدن نفس، ناگهانی و کشنده.
شبها، سیاهی سقف را مینگرم و در سکوت اتاق، صدایش را در ذهنم میشنوم. با او حرف میزنم بیآنکه صدایی از گلوی من برآید. از خستگیهایم میگویم، از لحظههایی که در نبودش فرو ریختم، از شادیهایی که نیمهکاره ماند چون کسی نبود تا آن را شریک شوم. هیچ پاسخی نمیآید جز سکوت، اما همین سکوت، چنان سنگین است که استخوانهایم را میفشارد. گاهی گوشی را برمیدارم، عکسهایش را نگاه میکنم، فیلمها را پخش میکنم، و اشکهایم بیاختیار سرازیر میشوند. این اشکها مرثیهایاند برای عشقی که رفته است، برای حضوری که دیگر تکرار نمیشود.
نبودنش تنها در روزهای بزرگ حس نمیشود. نبودنش در جزئیترین لحظههای زندگی به من هجوم میآورد. وقتی صبح از خواب برمیخیزم و جایی خالی است که باید صدای او پر میکرد. وقتی در خیابان قدم میزنم و دستهایم بیصاحباند. وقتی چیزی را میخواهم بگویم و کسی نیست تا به آن گوش بسپارد. حتی در میان شلوغی و جمع، ناگهان خلائی در دلم فریاد میزند که تو تنها هستی. هرچه بیشتر میگذرد، بیشتر میفهمم که همهچیز بیرنگ شده است. لبخندها مصنوعیاند، شادیها سطحیاند، و زندگی تنها حرکتی است بیروح و بیمعنا.
در ذهنم پرسشهایی میچرخند که هیچگاه پاسخی نمییابند. آیا او هم گاهی به یاد من میافتد؟ آیا بوی عطری یا صدای موسیقیای او را به خاطرات بازمیگرداند؟ آیا لحظهای ایستاده و به نبود من فکر کرده است؟ یا توانسته بیهیچ درد و اندوهی از من عبور کند و راهش را ادامه دهد؟ این پرسشها مثل خوره، شب و روز مرا میجوند. هر پاسخی که در ذهنم بسازم، زخمی تازه میزند. اگر بگویم نه، یعنی همه آنچه هنوز در من زنده است، در او مرده است. و اگر بگویم بله، یعنی او هم درد میکشد، و اندوهی مضاعف بر من خواهد نشست.
گاهی میاندیشم شاید دلتنگی تقدیر من است؛ تقدیری که راه گریزی از آن نیست. شاید سرنوشت چنین خواسته که همیشه کسی را در دل زنده نگه دارم، حتی اگر دیگر هرگز او را در کنارم نبینم. او بخشی از جان من است، نه یک خاطره معمولی، نه نامی که به گذشته تعلق داشته باشد. او مانند قلبی است که اگرچه از بدن جدا شود، زندگی را ناقص میکند. من نیمهجانم، اما هنوز با یاد او میتپم.
با گذشت زمان، یاد گرفتهام با این درد زندگی کنم. مثل کسی که زخمی بر تن دارد که هرگز درمان نمیشود، اما با آن راه میرود، میخوابد، و حتی میخندد. دلتنگی همراه من شده است؛ همسفر ناگزیر، همخانهای که هیچگاه بیرون نمیرود. هر روز آن را با خود حمل میکنم. گاهی خسته میشوم، گاهی آرزو میکنم ای کاش میتوانستم همهچیز را از یاد ببرم، اما میدانم چنین چیزی ممکن نیست. فراموشی برای من افسانهای است که هیچگاه به حقیقت بدل نمیشود.
با همه اینها، در اعماق وجودم هنوز جرقهای از امید روشن است. امیدی که شاید روزی دوباره مسیرهایمان به هم برسند، یا شاید روزی فرا رسد که بتوانم با آرامش بیشتری به گذشته نگاه کنم. امیدی کوچک، ضعیف، اما زنده. امیدی که مرا زنده نگه میدارد، حتی اگر بیثمر باشد. شاید این امید تنها سرابی باشد، اما همین سراب است که مرا از فرورفتن در تاریکی نجات میدهد.
اگر بخواهم همه این واژهها را در یک جمله خلاصه کنم، آن جمله این است: او همیشه با من است، حتی اگر دیگر هرگز کنارم نباشد. دلتنگی برای او بخشی از زندگی من شده است؛ بخشی تلخ، اما واقعی. من هر روز با آن بیدار میشوم، هر شب با آن به خواب میروم، و هر لحظه آن را با خود حمل میکنم. شاید روزی این دلتنگی سبکتر شود، اما هرگز ناپدید نخواهد شد. زیرا کسی که روزی همهچیزت بود، هرگز از وجودت پاک نمیشود.