ایران، ملت و هویت: بازاندیشی در مفهوم ملیت و دین در عصر گذار

ایران، ملت و هویت: تأملی فلسفی در معنای ایرانی بودن

هویت، از افلاطون تا فوکو، هیچ‌گاه مفهومی ساکن نبوده است. افلاطون آن را در «ایده‌ی جاودان» می‌جست؛ ارسطو در «غایت و جوهر چیزها»؛ دکارت در «منِ اندیشنده»؛ و هیوم، بر خلاف آنان، در سیلان تجربه‌ی حسی که «من» را نه موجودی پایدار بلکه رشته‌ای از ادراکات می‌دانست. هگل، در پدیدارشناسی روح، این بحث را به عرصه‌ی تاریخ کشاند و گفت: آگاهی از خویش جز از رهگذرِ دیگری حاصل نمی‌شود؛ ملت‌ها نیز تنها در مواجهه با دیگر ملت‌ها خود را می‌شناسند. از این‌روست که ایران، به مثابه پدیده‌ای تاریخی، هویتش را در برخورد با دیگری ساخته است: از یونانیان تا مغولان و اروپاییان.

در قرن بیستم، این درک فلسفی به جامعه‌شناسی و علوم سیاسی راه یافت. آنتونی گیدنز هویت را «پروژه‌ی بازتابی خود در زمان» می‌نامد؛ پل ریکور آن را «روایت انسان از خویش»؛ و میشل فوکو، از زاویه‌ای تندتر، هویت را «ساختی از قدرت و گفتمان» می‌داند. بندیکت اندرسن در کتاب جماعت‌های تصوری ملت را پدیده‌ای تخیلی می‌خواند که با زبان، چاپ، حافظه و رسانه ساخته می‌شود. در پرتو این مفاهیم، ایران را می‌توان نه یک کشور، بلکه روایتی ممتد از فرهنگ دانست؛ فرهنگی که از دل حافظه، زبان و خرد برخاسته است.

اما در این میان، یک عامل بیش از همه، هویت ایرانی را پیچیده و چندپاره کرده است: دین. دین در تاریخ ایران هرگز در پیوند طبیعی با ملت قرار نگرفت؛ نه چون ایران بی‌دین بود، بلکه چون ایران پیش از آن‌که به یک دین ایمان آورد، به یک فرهنگ باور داشت. در ایران، دین همواره آمده است تا در دل فرهنگی جا گیرد که از او قدیمی‌تر است. زرتشتی‌گری، با همه‌ی پیوندش با دولت ساسانی، از دل اسطوره‌های پیشازرتشتی سر برآورد؛ اسلام، در مواجهه با همان میراث، ایرانی شد؛ تشیع، با حافظه‌ی مظلومیت تاریخی، در ایران به مذهب ملی بدل شد، اما تنها به بهای تضعیف تنوع و مدارا. دین در ایران، همیشه مهم بوده است، اما هرگز هسته‌ی هویت نبوده است. آنچه پیوستگی را حفظ کرده، همان چیزی‌ست که ژیلبر لازار و ریچارد فرای آن را «زبان و حافظه‌ی فرهنگی» می‌نامند: فارسی، اسطوره، و خرد.

داریوش آشوری در ما و جهان مدرن می‌گوید: «ایران همواره فرهنگ را جانشین دولت کرده است؛ هرگاه دولت فروپاشیده، فرهنگ مانده است.» این سخن درخشان، جوهر تاریخ ایران است. در جهان باستان، دولت‌ها می‌آمدند و می‌رفتند، اما زبان و حافظه باقی می‌ماندند. شاهنامه‌ی فردوسی نمونه‌ی ناب این تداوم است: متنی که نه صرفاً شعر، بلکه بازسازی حافظه‌ی ملی پس از یک شکست تاریخی بود. فردوسی، بر خلاف پیامبران، نجات‌دهنده‌ی روح جمعی از راه زبان بود، نه ایمان. در همین معناست که شاهرخ مسکوب می‌گوید: «شاهنامه، کتاب نجات است نه از دوزخ، که از فراموشی.»

هویت ایرانی، در تاریخ بلند خود، بارها در برابر قدرت مذهبی ایستاده است، نه از سر بی‌دینی، بلکه از آن‌رو که روح ایرانی همواره در برابر هر نوع «کل‌گرایی قدسی» مقاومت کرده است. ایران سرزمینی است که در آن، خرد هرگز به کلی خاموش نشده و ایمان، هیچ‌گاه به‌طور کامل فاتح نگردیده است. همین دوگانگی است که از دوران باستان تا امروز، آن را زنده نگاه داشته. اما گاه در تاریخ، لحظه‌هایی پدید آمده که این تعادل از میان رفته و دین به نیرویی تمامیت‌خواه تبدیل شده است؛ لحظه‌هایی که در آنها، امر قدسی به ابزار سیاست بدل شده و از درون، معنای خویش را از دست داده است.

صفویه، نقطه‌ی عطف این تاریخ است. در قرن شانزدهم، با سرکار آمدن صفویان در تبریز، برای نخستین‌بار دین به صورت رسمی در ساختار دولت درآمیخت. تشیع دوازده‌امامی، که تا پیش از آن، مذهبی اقلیت و عرفانی بود، به ایدئولوژی سیاسی بدل شد. به تعبیر وبر، این گذار از «دین نجات» به «دین سلطه» است؛ جایی که «پیشوای معنوی» به «کارگزار قدرت» تبدیل می‌شود. در منطق قدرت صفوی، روحانیت برای نخستین بار جایگاه نهادی یافت؛ نه به مثابه معلم اخلاق، بلکه به عنوان ستون مشروعیت سیاسی. از همین‌جا، مفهوم «ایمان دولتی» متولد شد — مفهومی که در ذات خود، با ایمان آزاد در تضاد است.

در این ساختار، ملت نه از طریق زبان و فرهنگ، بلکه از مسیر مذهب تعریف می‌شد. صفویه به جای آن‌که ایران را بازسازی کند، آن را از درون تقسیم کرد: ایرانی بودن مساوی شد با شیعه بودن. این همان چیزی است که هانا آرنت در ریشه‌های توتالیتاریسم توصیف می‌کند؛ وقتی ایدئولوژی، جای تجربه‌ی انسانی را می‌گیرد، جامعه از درون تهی می‌شود. صفویه، با یکسان‌سازی مذهبی، تنوع فرهنگی ایران را قربانی کرد، اما در عوض، الگویی ساخت که قرن‌ها بعد جمهوری اسلامی دوباره از آن تقلید کرد: حکومت بر پایه‌ی ایمانِ تحمیلی.

با فروپاشی صفویه و ظهور افشاریه و زندیه، دولت برای مدتی از ایدئولوژی تهی شد، و همین فاصله‌ی کوتاه بود که بار دیگر فرهنگ را به صحنه آورد. در دوره‌ی قاجار، با رویارویی با مدرنیته‌ی اروپایی، بحران هویت دوباره آشکار شد: آیا ایران می‌تواند مدرن شود بی‌آنکه خود را از فرهنگ جدا کند؟ پاسخ در انقلاب مشروطه شکل گرفت — نخستین جنبش آگاهانه‌ی ملت ایران برای بازگرداندن قدرت به مردم و جدا کردن دین از سیاست. همان چیزی که ماکس وبر در تعریف مدرنیته‌ی سیاسی می‌گوید: «دولت مدرن بر پایه‌ی قانون سکولار و عقل ابزاری است، نه بر اقتدار قدسی.» اما ساختار اجتماعی و اقتصادی قاجار، و نفوذ عمیق روحانیت، اجازه نداد این مدرنیته در نهادها نهادینه شود.

دولت پهلوی کوشید این گسست را ترمیم کند. رضاشاه با نگاهی شبیه به ناسیونالیسم فرهنگی آنتونی اسمیت، ملت را نه بر اساس دین، بلکه بر اساس «فرهنگ تاریخی مشترک» بازتعریف کرد. او می‌خواست ایران را به دوران پیشااسلامی‌اش پیوند دهد، اما ابزارش اقتدار بود، نه گفتگو. محمدرضا شاه، در تداوم همین مسیر، پروژه‌ی مدرن‌سازی فرهنگی را با برنامه‌هایی چون اصلاحات ارضی و گسترش آموزش پیش برد، اما میان دولت و ملت شکافی فزاینده شکل گرفت. وقتی دولت زبان مردم را از آنِ خود نکرد، مردم زبان دیگری جستند، و دین دوباره به میدان آمد؛ اما این‌بار، نه به عنوان ایمان، بلکه به عنوان اعتراض.

انقلاب ۱۳۵۷، همان‌طور که آصف بیات می‌گوید، «نه بازگشت به دین، بلکه بازگشت دین به عرصه‌ی قدرت» بود. جمهوری اسلامی از همان آغاز کوشید دین را به هویت رسمی بدل کند؛ تلاشی که در ظاهر موفق بود اما در باطن، بزرگ‌ترین شکست فرهنگی تاریخ ایران را رقم زد. چرا که، به تعبیر گرامشی، «هژمونی فرهنگی تنها زمانی پایدار است که رضایت تولید کند، نه ترس.» جمهوری اسلامی بر ترس استوار شد و از همان آغاز، با انحصار حقیقت، فرهنگ را به مقاومت کشاند. در واقع، دین دولتی ایران، به دست خود، ایمان مردم را از میان برد.

در چهار دهه‌ی پس از انقلاب، ایران شاهد فرایند معکوسی بوده است که می‌توان آن را «سکولاریزاسیون از پایین» نامید. جامعه، آرام‌آرام، دین را از عرصه‌ی عمومی پس گرفته و آن را به حوزه‌ی شخصی رانده است. همان‌گونه که آرامش دوستدار می‌نویسد، «دین در ایران دیگر موضوع اعتقاد نیست، موضوع تاریخ است.» این جمله، شاید دقیق‌ترین توصیف وضعیت کنونی باشد: دین، در ایران امروز، بخشی از حافظه‌ی فرهنگی است، نه هویت ملی. نسل جدید، ایمان را نه منبع هویت، بلکه بخشی از تجربه‌ی تاریخی خود می‌بیند — تجربه‌ای که باید از آن عبور کرد، نه برای نابودی‌اش، بلکه برای بازگرداندنش به جایگاه طبیعی‌اش.

اگر در قرن بیستم، پروژه‌ی مدرن‌سازی از بالا شکست خورد، در قرن بیست‌ویکم، پروژه‌ی بازسازی هویت از پایین در جریان است. نسل جدید ایرانی، دیگر نه از مسیر ایدئولوژی، بلکه از طریق زبان، موسیقی، ادبیات و حافظه‌ی جمعی، «ایران فرهنگی» را احیا کرده است. از نظر فلسفی، می‌توان گفت این همان بازگشت به «خرد عملی» است که ارسطو و یاسپرس درباره‌اش سخن گفته‌اند: خردی که به‌جای مطلق‌گرایی، بر داوری اخلاقی و تجربه‌ی زیسته تکیه دارد. این خرد سکولار، هسته‌ی هویت ایرانی مدرن است.

امروز، ایرانی بودن بیش از هر زمان، امری فرهنگی و آگاهانه است. آنچه ما را به هم پیوند می‌دهد، ایمان واحد نیست، بلکه زبان مشترک، حافظه‌ی مشترک و آرزوی آزادی است. دین، هرچند بخشی از تاریخ ماست، دیگر قادر نیست ملت را تعریف کند. به‌جای آن، فرهنگ، هنر، و وجدان فردی نقش بنیادین یافته‌اند. در شعر، سینما، موسیقی و ادبیات معاصر، می‌توان دید که چگونه مردم ایران، بی‌آنکه دین را نفی کنند، آن را به «روایت» بدل کرده‌اند؛ به یکی از صداهای تاریخ، نه صدای نهایی آن.

به تعبیر پل ریکور، «هویت ملی، داستانی‌ست که یک ملت درباره‌ی خود می‌گوید.» ایران، پس از قرن‌ها، دارد دوباره داستان خود را بازمی‌نویسد — داستانی که نه از آیه‌ها، بلکه از زبان و تجربه‌ی انسانی ساخته شده است. و شاید برای نخستین‌بار در تاریخ معاصر، ملت ایران در آستانه‌ی جدایی کامل میان ایمان و هویت ایستاده است. این جدایی، نه دشمنی با دین است، بلکه احترام به آن در مرزهای طبیعی‌اش: در دل انسان، نه در قانون دولت.

در نهایت، پرسش از «ایرانی کیست؟» پاسخ ساده‌ای ندارد، اما می‌توان گفت: ایرانی کسی است که در زبان فارسی می‌اندیشد، در حافظه‌ی تاریخی‌اش زندگی می‌کند، و در برابر هر سلطه‌ای — دینی یا سیاسی — به آزادی و خرد وفادار می‌ماند. ایرانی بودن یعنی باور به این‌که ملت، نه بر پایه‌ی ایمان، بلکه بر اساس آگاهی ساخته می‌شود. و آگاهی، همان‌گونه که کانت می‌گفت، «خروج انسان از صغارتِ خویش» است؛ و ایران، در این عصر گذار، دقیقاً در میانه‌ی این خروج ایستاده است.


بازگشت به ایران فرهنگی: از ایمان اجباری تا آگاهی تمدنی

هر تمدنی، در لحظه‌ای از تاریخ خود، از درون بحران معنا عبور می‌کند؛ لحظه‌ای که دیگر نمی‌تواند از گذشته مشروعیت بگیرد و ناچار است روایت تازه‌ای از خویش بسازد. ایران امروز دقیقاً در چنین وضعیتی است. پس از چهار دهه سلطه‌ی ایدئولوژی دینی، جامعه‌ی ایران به درکی تازه از خود رسیده: اینکه دین، اگر روزی بخشی از معنا بوده، امروز به بخشی از تاریخ بدل شده است. این همان چیزی است که کارل یاسپرس در مفهوم دوران محوری (Axial Age) توصیف می‌کند: گذار انسان از ایمانِ مبتنی بر وحی به آگاهیِ مبتنی بر تأمل. در ایران، این گذار دیر آغاز شد، اما اکنون در جریان است.

در فلسفه‌ی هرمنوتیک، از گادامر تا ریکور، گفته می‌شود که فهمِ خود بدون زبان ممکن نیست. هویت، در نهایت، پدیده‌ای زبانی است. انسان تنها در زبان است که «خود» را بازمی‌یابد و می‌تواند تجربه‌ی زمان را معنا کند. ایران، در این معنا، یکی از معدود تمدن‌هایی است که «زبان» را به مثابه پناهگاه هویت خویش حفظ کرده است. زبان فارسی، برخلاف بسیاری از زبان‌های کهن، از دل شکست‌ها برخاست و حامل تداوم فرهنگی شد. از فردوسی تا نیما و شاملو، زبان فارسی نه ابزار بیان، بلکه شکلِ اندیشیدن بوده است.

به تعبیر داریوش آشوری، زبان فارسی «خانه‌ی روح ایرانی» است؛ جایی که حافظه و خیال و خرد در آن درهم تنیده‌اند. این زبان، نه مقدس است و نه سکولار، بلکه انسانی است؛ در آن خدا و انسان هر دو سخن می‌گویند، اما هیچ‌کدام مالک معنا نیستند. در زبان فارسی، واژه‌ها نه در خدمت قدرت، بلکه در خدمت معنا هستند — و همین ویژگی، آن را به ستون هویت ایرانی بدل کرده است. از این منظر، شاید بتوان گفت آنچه دین در غرب برای ملت‌ها کرد (یعنی ایجاد وحدت معنوی)، در ایران، زبان انجام داد.

در کنار زبان، حافظه‌ی فرهنگی و آیینی نیز نقش بنیادین دارد. ایران، از کهن‌ترین روزگار، سرزمین آیین‌ها بوده است: نوروز، مهرگان، یلدا، سده — جشن‌هایی که فراتر از دین، در ستایش زندگی و روشنایی‌اند. مری بویس، ایران‌شناس بزرگ، این جشن‌ها را «نهادهای زنده‌ی حافظه‌ی ایرانی» می‌نامد. در جامعه‌ی امروز، که دین رسمی از معنا تهی شده، همین آیین‌ها دوباره به کانون بازشناسی جمعی بدل شده‌اند. نوروز دیگر نه فقط جشن آغاز سال، بلکه یادآوریِ باززایی ایران است؛ نماد تداوم فرهنگی در برابر فراموشی و ایدئولوژی.

اما بزرگ‌ترین حامل هویت در ایران معاصر، نه زبان و آیین، بلکه زنان بوده‌اند. زن ایرانی، در تمام تاریخ، همواره میان سنت و آزادی گرفتار بوده است، اما در جمهوری اسلامی، به محور مقاومت مدنی بدل شد. از دید فلسفی، این همان چیزی است که هگل در دیالکتیک ارباب و بنده توصیف می‌کند: آگاهیِ ستمدیده است که نخستین گام به‌سوی آزادی را برمی‌دارد. زن ایرانی، در برابر حجاب اجباری و نظم پدرسالار دینی، بدن خود را به نماد سیاست نو بدل کرد؛ سیاستی که بر اختیار و زیست آزاد بنا شده است. شعار «زن، زندگی، آزادی»، در معنای دقیقش، سه‌گانه‌ی بازسازی ملت را فریاد می‌زند: زن به عنوان سوژه‌ی آگاهی، زندگی به عنوان نفی مرگ‌باوری دینی، و آزادی به عنوان بنیان هویت ملی نو.

این خیزش فرهنگی، چنان‌که آصف بیات می‌نویسد، «سکولاریزاسیون از پایین» است؛ روندی که از دولت نمی‌آید، بلکه از جامعه می‌جوشد. مردم، بدون تئوری‌پردازان رسمی، در عمل مرز میان دین و فرهنگ را بازتعریف کرده‌اند. اکنون هویت ایرانی بیش از آن‌که محصول دولت باشد، فرآورده‌ی کنش اجتماعی است. در سینما، موسیقی، شعر و شبکه‌های اجتماعی، ایرانیان دارند از نو تعریف می‌کنند که «ایران» یعنی چه. این بازتعریف، درون‌زا، زن‌محور، زبان‌محور و ضداقتدار است.

از دید جامعه‌شناختی، می‌توان این پدیده را با مفهوم «سرمایه‌ی فرهنگی» بوردیو فهمید. دولت دینی می‌خواست سرمایه‌ی نمادین جامعه را تصاحب کند، اما مردم با بازتولید معنا در عرصه‌ی فرهنگ، این انحصار را شکستند. امروز، سرمایه‌ی فرهنگی ایران نه در نهادهای رسمی، بلکه در دل جامعه، در ادبیات، هنر و شبکه‌ی دیاسپورا جریان دارد. ایرانیان مهاجر، به‌ویژه در دهه‌های اخیر، «ایران فرهنگیِ جهانی‌شده» را پدید آورده‌اند: ایرانی که مرز ندارد، اما زبان و حافظه‌اش پابرجاست.

از منظر اندیشه‌ی پساکولونیال، ادوارد سعید به‌درستی می‌گوید که فرهنگ در برابر سلطه، «شکل مقاومت خاموش» است. در ایران، این فرهنگ خاموش، اکنون به صدا بدل شده است. در برابر گفتمان رسمی دین، گفتمان تازه‌ای از انسان و آزادی شکل گرفته است — گفتمانی که از حافظ تا شاملو و از خیام تا فروغ امتداد دارد. در این گفتمان، خدا نه فرمانروا، بلکه استعاره‌ای از آگاهی و عشق است؛ و دین، اگر می‌ماند، تنها در صورتی می‌ماند که به معنا و زیبایی تن دهد، نه به قدرت.

در واقع، ایران امروز در مرحله‌ی «پساتقدس» قرار دارد — نه ضددینی، بلکه فرا‌دینی. جامعه، از تجربه‌ی قدرت مذهبی، به درکی فلسفی رسیده که ایمان اگر از آزادی جدا شود، به ضد خود بدل می‌گردد. آرامش دوستدار سال‌ها پیش نوشت: «ایران باید از دین بگذرد تا بتواند دینی شود؛ نه در ایمان، بلکه در اندیشیدن.» اکنون، به نظر می‌رسد این گذار در جریان است. نسل تازه، دیگر در پی نفی خدا نیست، بلکه در پی نفی خدای سیاسی است؛ در پی بازگرداندن معنویت به قلمرو انسان.

از این منظر، «ایرانی بودن» در قرن بیست‌ویکم، بیش از هر چیز، یک آگاهی تمدنی است. یعنی درک این حقیقت که ما وارث فرهنگی هستیم که از دل تناقض‌ها ساخته شده؛ فرهنگی که در آن زرتشت و مولوی، فردوسی و حافظ، ابن‌سینا و خیام، هم‌زمان حضور دارند. این چندگانگی، ضعف نیست، قدرت است. ایران هرگز یک‌دست نبوده و نخواهد بود، و دقیقاً به همین دلیل زنده مانده است. ملت‌های تک‌صدا می‌میرند، اما ایران، به‌دلیل چندصدایی بودنش، همیشه خود را بازآفرینی کرده است.

در نهایت، بازگشت به ایران فرهنگی به معنای بازگشت به آزادی است. همان‌گونه که کانت گفت، «روشنگری، خروج انسان از صغارت خویش است.» ایران امروز در آستانه‌ی همین خروج ایستاده: خروج از سلطه‌ی دین، از ترس، و از انفعال تاریخی. ایرانی بودن دیگر نه تابع زادگاه است و نه تابع دین؛ بلکه نوعی انتخاب است — انتخابِ زیستن در افق خرد، زیبایی و مدارا. ایرانی کسی است که میان شرق و غرب، میان سنت و مدرنیته، پلی از آگاهی می‌زند و در این میان‌بودگی، معنا می‌سازد.

ایران، در معنای تازه‌اش، دیگر نه «امت» است و نه «شاهنشاهی»؛ بلکه فرهنگی است زنده، زبانی است پیوسته، و تاریخی است که از دل شکست‌ها برخاسته است. اگر دین در این فرهنگ جایی دارد، آن‌جاست که از قدرت فاصله بگیرد و در کنار شعر و فلسفه و هنر، در خدمت انسان بماند. زیرا تنها در آزادی است که ایمان معنا می‌یابد، و تنها در سکولاریسم فرهنگی است که ایران می‌تواند دوباره ملت شود.


ملت پس از دین: بازسازی آگاهی ملی در افق آزادی و خرد

ایران امروز، در میانه‌ی بحرانی ایستاده است که نه صرفاً سیاسی است و نه صرفاً اقتصادی؛ بحرانی است هستی‌شناسانه. بحرانی که به تعبیر هایدگر، «در خودِ معنا» رخ می‌دهد: جایی که واژه‌ها فرسوده می‌شوند و چیزها دیگر آن‌گونه که باید، معنا ندارند. در ایران معاصر، دین به همان سرنوشت دچار شده است. واژه‌ی دین، که زمانی حامل معنا، امید و اخلاق بود، زیر وزن قدرت فرو ریخته است. ایمان، دیگر امر شخصی نیست، بلکه ابزار نظارت و اطاعت شده؛ و وقتی ایمان به فرمان بدل شود، از درون می‌میرد.

در چنین شرایطی، جامعه به جست‌وجوی معنا برمی‌خیزد؛ و این جست‌وجو، همان چیزی است که فلسفه‌ی مدرن آن را «آزادی» می‌نامد. از کانت تا آرنت، آزادی نه در برابر قدرت، بلکه در نسبت با آگاهی تعریف می‌شود: انسان آزاد است چون می‌اندیشد و چون می‌تواند خود را از قید دیگری برهاند. در ایران، همین فرایند اکنون در حال وقوع است — نه در نهادهای رسمی، بلکه در ذهن‌ها و زبان‌ها. جامعه در حال بازتعریف خود به‌مثابه سوژه‌ای مستقل از ایمان اجباری است.

ملتِ پس از دین، ملتی است که از تجربه‌ی سلطه‌ی قدسی عبور کرده و به مرحله‌ی تأمل رسیده است. به تعبیر پل ریکور، چنین ملتی «خویش را روایت می‌کند»، نه از زبان پیامبران یا حاکمان، بلکه از زبان حافظه و خرد خود. این بازگشت به خود، در ایران، شکلی خاص دارد: بازگشت به ایران فرهنگی، به زبان فارسی، به حافظ و فردوسی، به سنتی که نه دینی است و نه ضددینی، بلکه انسانی است. در شاهنامه، جهان بر پایه‌ی «داد» استوار است، نه ایمان؛ در اندیشه‌ی خیام، انسان در برابر جبر آسمانی می‌ایستد و زندگی را جشن می‌گیرد؛ در شعر حافظ، خدا به استعاره بدل می‌شود و عشق، جای ایمان را می‌گیرد. این همان لحظه‌ای است که هویت ایرانی از دین عبور می‌کند بی‌آن‌که معنویت را از دست بدهد.

آرامش دوستدار، با همه‌ی تلخی نقدش، درست می‌گفت: ایران باید از دین بگذرد تا بتواند اندیشیدن را بیاموزد. اما شاید امروز بتوان این سخن را تکمیل کرد: ایران از دین می‌گذرد، نه برای نفی آن، بلکه برای آزاد کردن آن از بند قدرت. زیرا دین، تنها در آزادی، می‌تواند به معنا بازگردد؛ همان‌طور که هنر و عشق تنها در رهایی شکوفا می‌شوند.

هگل در پدیدارشناسی روح می‌گوید که روح، تنها از رهگذر رنج آگاهی می‌یابد. ملت‌ها نیز همین‌گونه‌اند: آن‌ها از درون رنج‌های تاریخی‌شان بیدار می‌شوند. جمهوری اسلامی، با تمام سرکوب و خشونت خود، ناخواسته همان لحظه‌ی رنج‌آگاهی را برای ملت ایران فراهم کرده است. مردم ایران، در مواجهه با قدرتی که خود را مقدس می‌خواند، معنای حقیقی آزادی را فهمیده‌اند. این تجربه‌ی رنج، بذر آگاهی مدرن را در خاک جامعه کاشته است.

در افق این آگاهی تازه، دین دیگر عامل تمایز نیست، بلکه بخشی از میراث فرهنگی است؛ زرتشتی، یهودی، مسیحی، مسلمان، بهایی یا بی‌دین، همه در افق فرهنگ واحدی گرد می‌آیند که نامش ایران است. ایران، در این معنا، نه ملت خون است و نه ملت ایمان؛ ملتِ زبان و حافظه است. این همان چیزی است که هانا آرنت از آن به عنوان فضای مشترک جهان انسانی یاد می‌کند: جایی که تفاوت‌ها نه تهدید، بلکه شرط گفت‌وگو هستند.

ملتِ پس از دین، ملتِ گفت‌وگوست، نه اطاعت. در چنین جامعه‌ای، سیاست نه فرمان‌روایی بلکه کنش جمعی است؛ قانون، نه تجلی شریعت، بلکه ضامن آزادی است؛ و اخلاق، نه از وحی، بلکه از خرد و وجدان برمی‌خیزد. این همان معنایی است که کانت در نقد عقل عملی می‌گوید: «قانون اخلاقی در درون من است.» ملتِ مدرن، در نهایت، ملتِ خودآگاه است — ملتی که می‌داند آزادی، نه عطیه‌ی آسمان، بلکه دستاورد زمین است.

در ایران آینده، پس از عبور از ایدئولوژی دینی، هویت ملی بر چهار ستون استوار خواهد بود: زبان، حافظه، عدالت و آزادی. زبان، چون پناهگاه فرهنگ است؛ حافظه، چون ضامن تداوم تاریخی است؛ عدالت، چون ارزش اخلاقیِ جانشین ایمان است؛ و آزادی، چون سرچشمه‌ی آفرینش انسان. این چهار ستون، همان جوهر تمدن ایرانی‌اند که در طول تاریخ، هر بار در برابر سلطه‌ای قدسی یا استبدادی قد برافراشته‌اند.

در این افق تازه، دین اگر می‌ماند، در حد زیبایی‌شناسی و تجربه‌ی معنوی می‌ماند — نه فرمان و قانون. زرتشتِ باستان و حافظِ عارف، هر دو این حقیقت را دریافته بودند: که معنای خدا، نه در اطاعت، بلکه در آفرینش است. آنچه ملت را نگاه می‌دارد، ایمان مشترک نیست، بلکه ارزش‌های مشترک است؛ و ارزش‌ها، از فرهنگ می‌آیند، نه از نهاد دین.

در پایان، می‌توان گفت که ایران، پس از قرن‌ها سرگردانی میان قدرت و ایمان، در آستانه‌ی تولد دوباره‌ای ایستاده است. این تولد، نه بازگشت به گذشته است و نه تقلید از غرب؛ بلکه برآمدن یک هویت تمدنی نو است که در آن، سنت و مدرنیته، دین و خرد، شرق و غرب، نه دشمن، بلکه گفت‌وگوگرند. ایرانی بودن در این معنا، یعنی توانایی زیستن با تناقض، و تبدیل رنج به خرد.

ایران، در افق آینده‌اش، اگر بخواهد بماند، باید به این آگاهی برسد:

که ملت بودن، یعنی آزاد بودن در معنا.

که آزادی، همان ایمان تازه‌ی انسان ایرانی است.

و اینکه پس از گذار از دین، نه خلأ معنا، بلکه بازگشت به معنا آغاز می‌شود — معنایی انسانی، آزاد و ایرانی.


احسان تاری نیا - لوکزامبورگ

نوشته شده در 11 نوامبر 2025