دوستم آقای فلانی

دوستم، آقای فلانی، یک نمونه نادر از "انسان‌الکامل" است که انگار فرشته ای است که الله او را مستقیماً از آسمان هفتم به زمین فرستاده‌ است. او اگر به خودش نگاهی بیندازد، شاید لبخندی به پهنای صورت بزند و زمزمه کند: «ماشاءالله! اگر همه مثل من بودند، جهنم تعطیل می‌شد!» او در مسجد اروپایی اسم نوشته و یک تنه به جنگ با کفر رفته است. اما بگذارید درباره این شخصیت افسانه‌ای بیشتر بگویم.
آقای فلانی، نماز جمعه را از دست نمی‌دهد. او برای این مناسبت مقدس، لباس فرم دارد: یک پیراهن سفید که با وسواس خاصی روی شلوارش می‌اندازد، انگار که این حرکت به تنهایی کافی است تا کل زمین از آلودگی‌ها پاک شود. ریشش را با دقت تنظیم می‌کند تا هم مومنان را تحت تأثیر قرار دهد و هم کافران را به لرزه بیندازد. از نگاه به نامحرم هم به شدت پرهیز می‌کند؛ البته به شرطی که نامحرم تا شعاع چند کیلومتری دیدش نباشد وگرنه هفت بار خود ارزایی ذهنی و هفت بار جماع اجباری با نامحرمی که در دید وی افتاده انجام میدهد.
اما این فقط ظاهر ماجراست. رؤیای اصلی آقای فلانی، ساختن یک دولت اسلامی در سرتاسر اروپاست. او می‌خواهد زنی بگیرد که در تمام عمرش حتی سایه یک مرد را هم ندیده باشد. زنی که چادر یا برقه اش مثل دژ مستحکم باشد و ایمانش مثل قله اورست. در عروسی‌اش هم هیچ خبری از بزن‌وبکوب نیست؛ فقط یک مولودی‌خوان خواهد آمد و چنان مدیحه‌ای بخواند که ملائک هم از آسمان پایین بیایند.
اما مشکل آقای فلانی این است که جهان، آن‌طور که او می‌خواهد، رفتار نمی‌کند. او هر زن بی‌حجابی را مظهر فساد می‌داند و هر زنی را که حجاب ندارد، ابزار شیطان. از نظر او، حتی زنان اروپایی، وقتی صبح از خواب بیدار می‌شوند، اولین کاری که می‌کنند این است که برنامه‌ای برای گناه روزانه‌شان تنظیم کنند.
حالا برسیم به عقاید عمیق‌تر آقای فلانی. او به شدت عاشق قرآن است، اما فقط از دور. چون قرآن را می‌خواند، اما چیزی نمی‌فهمد؛ نه به این دلیل که سخت است، بلکه چون همه چیز را به عربی می‌خواند و تفسیرش را از امام مسجد می‌گیرد. تفسیر؟ ساده است: «کفار باید بمیرند. حکومت اسلامی تنها راه نجات است، و هر کسی که مخالف باشد، مرتد و محکوم به مرگ است.»
آقای فلانی اعتقاد دارد که دنیا بخ دو دسته تقسیم می شود: «مسلمان‌ها» و «کافرها». اگر کسی جز این دو دسته نباشد، حتماً دسته‌ای اشتباهی است که هنوز تکلیفش را مشخص نکرده. او معتقد است هر مشکلی در دنیا با یک شمشیر حل می‌شود. مخالفی؟ شمشیر. سوال داری؟ شمشیر. حتی اگر عطسه کنی و حلال‌بودن عطسه‌ات را ثابت نکنی، باز هم شمشیر.
یکی از جذاب‌ترین بخش‌های زندگی آقای فلانی، عشق بی‌حدوحصرش به امام مسجدش است. وقتی امام حرف می‌زند، آقای فلانی چنان گریه می‌کند که گویی یکی از پیامبران با او صحبت می‌کند. او باور دارد که امام مسجدش مستقیماً به خدا وصل است و هر کسی که چیزی خلاف او بگوید، دشمن خداست.
اما صبر کنید! زندگی آقای فلانی فقط عبادت و جنگ نیست؛ او هنر مدیریت منابع را هم به خوبی بلد است. در کشوری که خودش آن را "بلاد کفر" می‌نامد، از مزایای سوسیال استفاده می‌کند. پول دولت را می‌گیرد و برای "همرزمانش" که در خاورمیانه در حال جنگ هستند، می‌فرستد. خودش هم این تناقض را مشکلی نمی‌بیند، چون در نهایت، پرچم اسلام که بالا برود، همه چیز حلال می‌شود.
آقای فلانی برنامه‌های بزرگی برای آینده دارد. او می‌گوید: «وقتی خاورمیانه اسلامی شود، می‌آییم اینجا و همین کافرها را هم مسلمان می‌کنیم. اگر قبول نکردند، خب تیغ که داریم!» او حتی به من پیشنهاد داده که اگر قول بدهم مسلمان بشوم، خودش برای شفاعت من اقدام کند. چه لطف بزرگی!
حالا بیایید یک لحظه جدی شویم. دوستم آقای فلانی و همفکرانش یک اقلیت کوچک اما پر سر و صدا هستند. آنها با سواد کم و باورهای عجیب‌شان، فکر می‌کنند می‌توانند دنیا را کنترل کنند. اما شاید مشکل اصلی، بی‌تفاوتی ما باشد که اجازه می‌دهیم این افکار رشد کنند.
حالا شما بگویید، با دوستم آقای فلانی و این قبیله کوچک مغزان اما مصمم چه باید کرد؟ آیا باید به آنها اجازه دهیم که رؤیای خیالی‌شان را به واقعیت تبدیل کنند؟ یا شاید وقت آن است که ما هم کمی فکر کنیم و بی‌تفاوتی را کنار بگذاریم؟

نوشته شده در 5 اکتبر 2007
احسان تاری نیا - لوکزامبورگ