در پستوی احساس

زمزمه‌های بی‌مخاطب

جایی برای آن‌چه گفته نشد، اما سنگینی‌اش ماند...

گاهی کلمه‌ها از لای ذهن عبور نمی‌کنند،

راهشان را به دل می‌زنند،

و بی‌اجازه می‌ریزند روی کاغذ...

نه برای اینکه کسی بخواند،

نه برای اینکه قضاوتی شود،

فقط برای اینکه

سکوت، گاهی زیادی بلند است.

این‌جا،

زمزمه‌های بی‌مخاطب را می‌نویسم؛

نه شعر، نه نثر، نه دکلمه…

چیزی میان بغض و واژه، میان خستگی و رهایی.

حرف‌هایی که نگفتم، اشک‌هایی که نچکیدند،

صداهایی که کسی نشنید…

اگر روزی گذرت به این‌جا افتاد و واژه‌ای در دلت لرزید

بدان که تو تنها نیستی

ما همه یک‌جورهایی زخمی هستیم؛

فقط شکل زخم‌هایمان فرق می‌کند.

آمده بودم از تو دلخور شوم...
آمده بودم تمام ناگفته‌ها را فریاد بزنم،
آمده بودم از بی‌مهری‌هایت گلایه کنم،
از آن‌همه بی‌تفاوتی، از آن‌همه سردی…
اما ناگهان ایستادم.
نگاهت کردم…
و دیدم نه،
نه پیش از من کسی را بلد بودی دوست بداری،
نه رسمِ همراهی را می‌دانستی،
نه روانت آرام بود، نه دلت سالم.
و آن‌جا بود که همه چیز برایم روشن شد.
تو نه مقصر بودی، نه گناه‌کار...
تو فقط ناتوان بودی؛
در دوست‌داشتن، در فهمیدن، در ماندن.
،و من
،به جای خشم
،به جای شکایت
...به تو حق دادم
.و بی‌صدا از قلبم عبورت دادم
احسان تاری نیا

یک خواهش دارم...
اگر جایی نشستید و خواستید درباره‌ی من حرف بزنید،
اگر زبان باز کردید برای گفتن آن‌چه به مذاقتان خوش نیامد،
بی‌زحمت،
از آن روزهایی هم بگویید
که دستتان را گرفتم،
که بی‌صدا کنارتان ایستادم،
که زخمی شدید و مرهم شدم،
که محتاج شدید و بی‌منت رسیدم.

اگر بناست غیبت کنید،
اگر قرار است داستان‌هایی از من بسازید،
دست‌کم انصاف داشته باشید...
از آن لحظه‌هایی هم بگویید
که بودنم بودنتان را نجات داد.

،و اگر باز هم نخواستید بگویید
خواهش می‌کنم
.از خوبی‌هایم هم غیبت کنید

احسان تاری نیا

بی‌انصاف‌ترین آدم‌ها،
آنانی‌اند که آتش را در دل تو می‌افروزند،
و سپس، از میانه‌ی دود،
داستان را طوری نقل می‌کنند
که گویی تو مسبب ویرانی بوده‌ای.

آنان از آن زخم‌هایی که خود با دستانشان بر جانت نشاندند،
هیچ نمی‌گویند.
نه از لحظه‌ی شعله‌ور کردن،
نه از هیزمی که زیر پایت افکندند.
تنها فریادِ سوختنت را به خاطر می‌سپارند
و آن را برای دیگران واگویه می‌کنند؛
با نگاهی پر از تأسف،
و لحن‌ مظلومانه‌ای که نقش جلاد را در قامت قربانی پنهان می‌سازد.

تو می‌مانی،
با دلی شرحه‌شرحه و نامی مخدوش،
زیر بار قضاوت‌هایی که از دهان دیگران فرو می‌چکد…
و آنان می‌مانند،
سربلند، حق‌به‌جانب،
 با چهره‌ای آغشته به معصومیت دروغین.

 احسان تاری نیا


مدادِ سیاه...
کاغذِ سفید...
و حسی از خط‌خطی‌هایی بی‌سر و ته،
بی‌نظم، بی‌هدف،
در دلِ شب‌های بی‌خواب...

حسی برای نوشتنِ برهنگیِ دلتنگی،
به رنگی نه روشن،
نه تاریک...
فقط سیاه و سفید.

دفتر صدبرگِ سفیدِ وجودم
سیاه شده،
از رنگِ بی‌معنی خاطراتت...

با نوکِ تیز مدادِ گذشته‌ات،
بوسه‌هایی می‌زنی بر قلبم،
که درد دارند،
نه لذت...

آن‌چنان نگارهایت بر دلم حک شده‌اند،
که حتی پاک‌کن هم
از مالیدنش
گریه‌اش گرفته...

جایِ زخمت
هنوز
بر روی کاغذِ دل،
پیداست...

،دلنوشته‌هایم بی‌معنا شده‌اند
مثل دفتر خاطراتی
،که خاطره‌هایش پاک شده
...اما
،جای نوکِ مداد
هنوز
.بر هر برگ باقی‌ست

احسان تاری نیا

خودم را
یادم رفته است…

نمی‌دانم
از کِی
با خودم هم غریبه شدم.

از روزی که رفت،
از وقتی که تنهایم گذاشت،
شدم دو پاره؛
"من"
برای جمع،
"خودم"
برای تنهایی...

من می‌خندم،
من شادم،
من اصلاً غصه‌ای ندارم!
اما خودم...
دلگیر است،
خسته است،
در سکوت، ترک خورده...

خودم، هنوز دوستش دارد،
عاشق است،
عاشق کسی
که هیچ‌کس نبود
جز سایه‌ای در خاطره...

در تنهایی،
خودم
مرا نکوهش می‌کند،
با سرزنشی خاموش...

نمی‌دانم دیگر
منم؟
یا خودم؟

شاید هر دو،
شاید هیچ‌کدام.

...همه‌چیز را فراموش کرده‌ام
،یا شاید
،این
.همان تهِ من است

احسان تاری نیا

همه‌چیز خوب است...
آسمان آبی‌ست،
خورشید می‌تابد،
جویبارها روانند،
و چشمه‌ها لبریز از زندگی.

دلِ من؟
نه، بی‌تاب نیست…
همه‌چیز خوب است،
فقط طبع من طوفانی‌ست.

دلم را گفته بودند دریاست،
اما دریا، با آن کرانه‌های مواجش،
کم‌تر از آشوب من است.

نه... دلم دریا نیست. اشتباه می‌کردم.
قایقت را بردار،
از شهر خیالم برو…
جایی که دیگر،
نه طوفانی‌ست و نه ساحلی برای ماندن.

دل من،
حوضچه‌ای‌ست خاموش،
که تنها یک کشتی کاغذی در آن جا گرفت،
نه بیشتر...

دیده‌ام، ابری‌ست.
شهر دلم آرام نیست،
آسمان هم دیگر آبی نیست…
دلگیر است، خاکستری، خفه.

آری، اشتباه می‌کردم
...که گفتم بی‌تاب نیستم
.من دلتنگم
...دلم از سنگ که نیست
،دلم، از ورقی‌ست کاه‌گلی
که با نسیمی می‌لرزد
.و با نگاهی، می‌شکند

احسان تاری نیا

چگونه بنویسم
دردِ لحظه‌های بی‌تو بودن را؟
وقتی قلم از حرکت بازمی‌ماند
و تنِ کاغذ
زیر دستانم می‌لرزد...

چگونه بسرایم
غزل‌ها و شعرهایم را؟
وقتی بی‌تو،
قافیه‌ها شکسته‌اند،
بیت‌ها نیمه‌جان‌اند
و شعرها
ناتمام مانده‌اند...

بازگرد...
که جهان، بی‌تو،
در سرمایی ابدی فرو رفته است.
دیگر
دستی نیست که
مهربان باشد و گرم…
که یاری دهد…

بی‌تو،
قلبِ زمان نیز
یخ زده است
و از تپش بازمانده.

بازآ…
که ثانیه‌ها،
با پای شکسته،
لنگ‌لنگان،
بی‌هدف
پیرامونِ لحظات بی‌تو
می‌چرخند...

بازآ…
که این دنیای یخ‌زده
جز گرمای حضورت
هیچ نمی‌خواهد...

احسان تاری نیا

دیدمش آن روزهای ابتدا،
با نگاهی گرم و پر از روشنا...
دیدمش با عشق، در شور و شعف،
دلنشین، ساده، پر از شوق و هدف.

دیدمش، گرچه غبارآلود بود،
پشت مه، اما دلم بی‌حد سرود.
دل سپردم با همه ایمان به او،
لیک او انداخت دل را جست‌وجو.

ناله کردم، آه و واویلا زدم،
سوختم، در آتشش چون شب‌زده‌م.
آه من از سینه‌ام پرواز کرد،
فریاد دل، راز من را باز کرد.

احسان تاری نیا

،ای هستیِ بی‌انتها
،ای شبِ بی‌پایانِ آگاهی
،در این دهرِ عمیق و تنگ و تاریک
،در این دنیای کور و کوته‌فکر
من اینجا مانده‌ام
،تنهای تنها
،میان غوغا
...میان آدم‌هایی که نمی‌فهمند و نمی‌پرسند

من از خاکم،
از همین زمینِ سرد و سخت،
اما بی‌نصیب از گرمای معنا،
در این دنیا نه بهره بردم،
نه سودی یافتم…
و اگر جایی هست،
ورای این خاموشی،
مرا نیز در پناه خِرَد و روشنی بگیر.

نه نیایش بلدم،
نه توبه را باور دارم،
اما
خسته‌ام…
از خودم،
از تکرار،
از سنگینی آن‌چه به دوش می‌کشم.

وجدانم خسته‌ست،
دست‌هایم از تلاشِ بی‌نتیجه می‌لرزد،
دلم از بارِ خطاهایم خم شده.

اگر هنوز نوری هست،
اگر مهری در دل جهان مانده،
اگر چیزی هست جز پوچی،
مرا دریاب،
نه چون گنه‌کاری که بخشش می‌طلبد،
بلکه چون انسانی
که دیگر تاب ایستادن ندارد.

شانه‌هایم شکسته‌اند،
قدم‌هایم لرزانند،
نه ایمان دارم،
نه امید…
فقط نیاز به دستی دارم،
که بفهمد،
نه ببخشد.

من اینجا مانده‌ام،
در دل تاریکیِ بی‌پایان،
تنهای تنها…

احسان تاری نیا

منم خسته...
منم تنها...
دلتنگ بارانم،
اما این‌بار نه برای شستن،
که برای گریختن از خشکیِ این روزهای تکراری.

نه خواب به چشمم می‌آید،
نه دل به صبوری می‌دهد.
بی‌تابم…
بی‌پناه…
بیا امشب کنارم باش،
اگر بودنی هست،
اگر ماندنی مانده…

در سینه‌ام
غمی سنگین و پنهان آشیان کرده؛
نه از آن‌ها که گریه‌اش بیاید،
نه از آن‌ها که فریاد بخواهد.
غمی از جنس تاریکی،
بی‌نام، بی‌رنگ، بی‌رحم.

دیگر شادی نمی‌خواهم،
از لبخند فرار می‌کنم،
از تکرارِ روزهایی که بی‌تو گذشته‌اند
و آینده‌ای که از آمدنت خالی‌ست.

تو می‌دانی…
می‌دانی که چه می‌گویم.
می‌فهمی این غم را،
این درد بی‌کلام را...

دلم باران نمی‌خواهد،
کافی‌ست همین غمِ نم‌گرفته،
که هر لحظه روی شانه‌ام می‌نشیند.

از یادت هم گریزانم…
نه از نفرت،
از ناتوانی.

و در آخر،
یک پرسش مانده‌ست میان همه‌ی این بی‌قراری‌ها:

اگر انتهایی هست،
کجاست؟

احسان تاری نیا

کاش ذره‌ای غیرت و مردانگی،
در ذات این دنیا، در این زندگی بود...
کاش، با تمامِ این بیگانگی‌ها،
روزمان در جوارِ حقیقت،
و شبمان با نورِ راستی همراه بود...

کاش می‌شد
پا به فردا گذاشت،
و حسرتِ دیروز را،
همان‌جا، در دیروز جا گذاشت.

کاش فردای من،
از دیروزِ غم‌زده‌ام بهتر می‌شد؛
تا شاید،
دل را بی‌منت به عشق بسپارم…

کاش هر صبح،
با بوی خیال تو آغاز می‌شد،
نه با مرورِ هزار بارِ نبودنت...

چرا ما،
غصه‌ی دیروز را
هر روز و هر روز
دوباره می‌خوریم؟

بهتر نیست
امروز را
غرقِ تمنای تو کنم؟

ای دریغا…
در این تنهایی بی‌مرز،
کجاست کمالِ عشقی
که بی‌منت،
بتوان بر دوش کشیدش؟

احسان تاری نیا

باز، کنجِ اتاقم...
کاغذ و قلم،
فنجانی قهوه،
و این سردردِ همیشگی…

در فکرِ توام...
در فکرِ قهوه‌هایی
که از لبانت آغاز می‌شد
و در جانم غوغا می‌کرد.

یادِ لبانت...
دستانت،
موهایت،
شانه‌هایت…
و بوسه‌هایت...
وای، بوسه‌هایت...

می‌لرزم از مرورشان...

کاش می‌شد
برای لحظه‌ای دیگر،
تو بودی،
و این تنهایی
نبود…

احسان تاری نیا

سخته...
سخته ببینم
دست کسی دیگه تو دستاته،
و بخندم،
در حالی که هر خنده‌ات،
یه دروغ دیگه‌ست که باید بشنوم...

سخته ببینم
دلم آروم‌آروم
رو به خاموشی می‌ره،
و عشق تو
اسیر آغوش دیگه‌ایه...

سخته نبودنت،
حتی برای یه لحظه
کنارم...

سخته وقتی همه بهم می‌گن:
"دیدی؟
دوستت نداشت،
تنهات گذاشت..."

سخته،
که دیگه توی قسم‌هام نباشی،
که شب‌هامو
با بالش قسمت کنم،
نه با شونه‌هات...

هق‌هق،
بغض،
اشک…
همه‌شون شاهد نبودن توئن...

رحمی اگر هست،
در دلِ خودت بجو…
ببین چطور بی‌قرارم،
ببین نایی نمونده…

نرو…
بمون…
که اشکی دیگه برای پات ندارم…

ببین،
دارم می‌لرزم
در میانه‌ی این خواهش تلخ:
بمون… فقط بمون...

احسان تاری نیا

خسته‌ام...
خسته‌ی خسته...
نه نایی مانده،
نه راهی
پشت این درهای بسته...

نه صبری هست،
نه طاقت،
از آن روز که دلم شکست،
من مانده‌ام
و این درهای بسته…

راهی برای گریختن نیست
از این غصه‌ی بی‌امان...
تمام فکر و خیالِ من،
تمام دار و ندارِ من،
تمام مستیِ خاموشم،
تمام دنیای کوچکم—
خلاصه شده
در یک لحظه دیدار...
پشت این حصار و دیوار...

تو بیا،
اگر هنوز صدایی می‌شنوی،
بیا و این حصار را بشکن...
منِ تنها را
از میان این سکوت
صدا بزن...

احسان تاری نیا

دنیامو ریختی پایین...
اون شب،
با اون اعتراف لعنتی.

از عشق متنفر شدم،
از شراب،
از بوسه،
از هر چیزی که بوی خواستن می‌داد.

همش تو ذهنمه:
دستت تو دست منه،
اما نگاهت...
جاهای دیگه‌ست.

شب‌ها کنارمی،
اما خوابت کنار یکی دیگه‌ست.
چشمهات به منه،
ذهنت پیش اون لعنتیه...

پس چرا می‌گی دوستم داری؟
تو که با خیال دیگری می‌پری...

اگه اینه عشق؟
اگه اینه دوست داشتن؟
پس عاشق کیه؟
معشوق کجاست؟

میخانه؟
مستی؟
همه‌اش یه بازیه…
یه تزویرِ شیک،
یه ریای خوش‌بو.

عشق؟
فقط یه نقابه
برای آدمایی که
جرأت تنها بودن ندارن…

احسان تاری نیا

آن روز بارانی…
وقتی در آغوشم بودی،
یخ کرده بودی
اما می‌خندیدی…
دست‌هایت را باز می‌کردی،
می‌چرخیدی،
و می‌گفتی:
"چه حس عاشقونه‌ای…
یه حس خوبِ بارونی."

حالا من مانده‌ام،
تنها،
در همین هوای بارانی…
اما دیگر
نه از آن حس خبری هست،
نه از لبخند تو…

هنوز هم آن حس را داری؟
الان…
با او،
زیر باران قدم می‌زنی.
با او می‌رقصی،
دست‌هایت را باز می‌کنی،
به آسمان نگاه می‌کنی،
می‌خندی…
می‌لرزی…
و آهسته در گوشش می‌گویی:
"دیوونه، دوستت دارم…
مثل یه حسِ بارونی."

و من،
در گوشه‌ای از همین فصل،
با لباسی خیس و دلی بی‌پناه،
تماشا می‌کنم
صحنه‌ای را
که دیگر
نقشی در آن ندارم…

احسان تاری نیا

مدتی‌ست نه کاغذ دلتنگم شده،
نه مداد،
همدست‌م مانده...
نه دل،
هوای نوشتن دارد،
نه ذهن،
هوای پریشانی.

نه دلم تنگ شده،
نه حالم خراب...
حکایت عجیبی‌ست
میان من،
دل،
کاغذ
و مداد…

اما امروز،
اتفاقی افتاد.

دلم تنگ شد—
نه برای کسی،
نه برای زخمی،
نه برای خاطره‌ای دور...

دلم تنگ شد برای نوشتن،
برای عطر گلابی که جایی در حافظه‌ام مانده،
برای لطافت نسیم صبح،
برای صدای گم‌شده‌ی گل و بلبل،
برای مهربانی،
برای انسانیت
در جهانی که فراموش کرده چگونه مهربان باشد.

دوباره می‌نویسم…
اما این‌بار،
نه با بغض،
بلکه با نرمیِ یک نگاه تازه—
از جنس روشنی،
از جنس مهر،
از جنسی متفاوت…

احسان تاری نیا

به آغوش کشیدم تنش،
عطرِ تنش را نفس کشیدم،
کامی گرفتم از لبانش،
و بوسه‌ای نشاندم بر گردنش.

دستی لغزان بر پوستش کشیدم،
چشم در چشمش دوختم،
و اشکم
بی‌صدا
بر تنِ گرمش لغزید…

مژگان خیسش را لمس کردم،
و از حالِ دلش گفت…
کلماتی که
مرا قطره‌قطره
آب کرد…

فشردم او را در آغوش،
خواستم چیزی بگویم،
واژه‌ای، اعترافی،
که در گلو مانده بود...

اما—
چشم گشودم…
و دیدم
همه‌اش رؤیایی شیرین بود
که از آن
فقط
نبضِ تنهایی مانده است.

احسان تاری نیا

می‌کشم نقشی از خود—
شکلِ آهی بلند،
که از ژرفای دل برمی‌خیزد،
و تا آسمانِ خاموش
قد می‌کشد...

می‌کشم نقشی از خود—
چون رودی رها،
سرچشمه‌اش از دل کوه،
و مسیرش،
آزاد،
بی‌مرز،
بی‌پایان...

می‌کشم نقشی از خود—
شکلِ نیمه‌سیبی تنها،
نیمه‌ای که عمری‌ست
بی‌نصیب مانده از سهم دل…

می‌کشم نقشی از خود—
تابلویی سفید،
پر از واژه‌های بی‌رنگ،
در دنیایی
که هر چیزش
صد رنگ دارد
و هیچ‌کدامش
با من یکی نیست...

احسان تاری نیا

می‌زنم ورقی
بر دفترِ نقاشی‌ام…
و این تویی،
با چتری در دست—
همان که
در شبی بارانی
با هم خریدیم...

یادت هست؟
باران می‌بارید
و تو
لبخند می‌زدی...

صفحه بعد را که ورق می‌زنم،
باز هم تویی…
اما این‌بار،
من هم هستم.

در صحنه‌ای از یک عشق رنگی،
تو می‌درخشی…
زیبا، زنده،
مثل همان لحظه…

و من،
بی‌صدا
در گوشه‌ای از قاب
فقط نشان می‌دهم
که هنوز،
باز هم،
همیشه
با تو هستم...

احسان تاری نیا

تنش در آغوشِ بدسرشتان،
کج‌خلقی‌اش سهمِ ما…

کامش در کامِ شر‌فروشان،
اشکش، بر دوشِ ما…

قه‌قهه‌هایش با ریاکاران،
آه و ناله‌اش
میهمانِ گوشِ ما…

برهنه
در بسترِ خون‌خواران،
و چون مریمِ باکره
در جمعِ ما…

هم‌پیاله‌ی نیرنگ‌کاران،
دریغ از جرعه‌ای آب
برای لبانِ ما…

خاک شد
زیر پایِ ستمکاران،
و فروش فخرِ گران‌اش،
نصیبِ ما…

شیرین،
بر لبِ جفاکاران،
تلخ،
چو زهرِ هلاهل
بر لبِ ما…

هر چه نیکی بود،
رفت به کامِ آن‌ها،
هر چه تباهی
نوشته شد بر نامِ ما…

ای روزگار—
آبستنِ حادثه‌هایی،
که زهدان‌ات
سرشار از هرزگی‌ست.

احسان تاری نیا

این روزها…
فقط فکر می‌کنم.

به هیزم‌شکنی
که درختان را آب می‌دهد،
نه برای سبز شدنشان،
برای بریدنِ فردا...

به پیرزنی
که بی‌صدا
روی پله‌های خانه‌اش نشسته،
چشم به راه کسی
که هرگز بازنمی‌گردد.

به کارگری
که تنها آرزویش
مرخصی با حقوق است،
نه سفر، نه رؤیا…

به دخترکی
که تنها هم‌بازیش
یک عروسکِ بی‌دست‌و‌پاست…

به مردی
که شب‌ها
در خیابان مست قدم می‌زند
و بی‌صدا گریه می‌کند…

به پسری
که یواشکی
از پاکت سیگارِ پدرش می‌کِشد
و بزرگ شدن را
از دود یاد می‌گیرد.

به دامپزشکی
که بی‌حس،
مرغ بریان می‌خورد…

به ماهیگیری
که از بوی ماهی
متنفر است…

به شرابی تلخ
که هیچ‌کس
تلخی‌اش را نمی‌گوید…

به دخترکِ دستکش‌فروش
که خودش
دست‌های یخ‌زده دارد...

به جوانی که شب‌ها بیدار است،
نه شاعر، نه عاشق،
فقط بیدار…

به مادری
که هرگز
از زندگی شکایتی نکرد،
فقط کمی خم شد…

به پدری
که هیچ‌کس
گریه‌اش را ندید…

به خانه‌ای خالی
در آن‌سوی رود،
که پنجره‌هایش
سال‌هاست منتظر نگاه‌اند…

و به خودم،
که چقدر بی‌فکرم…
در میان این‌همه فکر.

احسان تاری نیا

طبیعت،
لباسی سبز
بر تن می‌پوشد،
درخت،
تاجی از شکوفه
بر سر می‌نهد…

کوه،
دل می‌گشاید،
و چشمه‌ها
جاری می‌شوند
در آغوش زمین…

بلبل،
نغمه‌ای عاشقانه می‌سراید،
سنبل،
عطرش را در باد
پخش می‌کند…

غنچه،
بر لبانت لبخند می‌زند،
و نسیم،
رقص‌کنان
از پنجره‌ها می‌گذرد…

آیینه را
باید از غبار غم شست،
نقاش،
رنگِ بهار
بر تابلوی سفید می‌زند…

حتی از دلِ بوته‌ی خار،
گل سرخ می‌روید…

اما—
حتی اگر
هزار بهار بیاید،
دل من
همچنان خزان است.

هر بهار نو
با دردِ نو می‌آید.

احسان تاری نیا

دوش، دوستی از ایام قدیم بیافتم،
نشستیم به یادِ روزگارِ صمیم…

گفتمش:
یادت هست چه خوش بودیم؟
خندید و گفت:
یادت هست چه‌ها می‌کردیم؟

دمی با هم
ساز خنده نواختیم،
و دمی دیگر
سرود گریه سر دادیم…

فراموش‌شده‌ها را
از غبار یاد بیرون کشیدیم،
و آن‌چه مانده بود،
در غیاب، با شوق وصف کردیم…

از حال و احوال هم گفتیم،
از لطفِ عزیزان،
از آنان که بودند
و آنان که دیگر نیستند…

در وصفشان
شعرها سرودیم،
حکایت‌ها بافتیم،
و تا سحر،
دل به گفت‌وگو سپردیم…

چندان گفتیم
که خواب از چشمانمان ربوده شد،
و تا خروس‌خوانِ سحر،
سکوتی حتی میانمان نیامد…

اگر تن،
ز ضعف،
مجالی برای بیداری نمی‌خواست،
باز هم برای شب‌ها
و روزها
حرف بسیار داشتیم…

اما…
جبرِ زمان،
چشم‌ها را بست،
و آن بزمِ دلنشین،
در خاموشی پایان گرفت…

احسان تاری نیا

سیاه،
یا سفید...
شاید هم خاکستری—
می‌نویسم دلنوشته‌هایم را،
وقتی که
مرغ عشق
از تنهایی می‌میرد،
و دیگر
پرنده‌ای
بر شاخه نمی‌خواند…

کو پرنده،
در جنگلی
که دیگر
درختی ندارد؟

سیاه،
یا سفید...
شاید هم خاکستری—
می‌کشم نگاره‌هایم را
از پرنده‌ای
با بغض
در قفس...

پرنده‌ای که نمی‌داند
چرا آزاد نیست،
اما
آخرین آوازش را
با صدایی خسته
به باد می‌سپارد.

سیاه،
یا سفید...
شاید هم خاکستری—
ورق می‌زنم دفترهایم را،
با چشمانی گریان،
میان موجی
از خاطرات بی‌سرانجام،
و خیره می‌مانم
به یک نقطه…

نقطه‌ای که
خودش،
یک دنیا خیال است.

احسان تاری نیا

ای ساقیان... کجایید؟
بیایید،
جامی دهید—
از آن می که
خود را از خویش ببَرم…

مستَم کنید،
بی‌پرسش،
بی‌پند…
امشب،
دیگر آن "منِ همیشه" نیستم.

عهد اگر شکستم،
سکوت کنید،
محکومم نکنید—
من،
در آغوش همین لحظه
آزادم…

الهه‌ها...
بنشینید بر من،
بفروشید عشوه‌تان،
می‌خرم…
بی‌تخفیف،
بی‌تردید،
بی‌عذر…

امشب،
نه موعظه می‌خواهم،
نه معنا...
فقط
مستیِ محض،
در جامی بی‌دروغ…

احسان تاری نیا

عشقِ او
یادَم داد
چگونه
جورِ دیگری بخندم…

عشقِ او
فهماندم
چگونه
ببخشم،
بی‌آنکه
چیزی بگیرم…

عشقِ او
نه بازیِ معشوق و عاشق بود،
که یکی بودیم
در آینه‌ای بی‌مرز…

عشقِ او
اشکی بود
در گوشه‌ی چشم،
همراه با لبخندی بی‌صدا…

چرخشِ پروانه بود،
گردِ شمعی که نمی‌بخشید—
سوختن،
بی‌پاداش…
بی‌پناه.

عشقِ او،
شادیِ من بود،
اما خودش...
یک دنیا غم.

(برای ژینوسم)

احسان تاری نیا

عشق را می‌توان تعبیر کرد،
می‌توان تفسیر کرد،
می‌توان در هر نفس
احساسش کرد…
و لحظه‌ها را
از عطر یاس پُر ساخت.

عشق را می‌توان
چون شعری لطیف سرود،
یا
بر گوشه‌ای از کاغذی کوچک
آرام نوشت…

عشق،
شاید افسانه باشد،
یا رؤیایی خوب
که در دل‌مان
زنده مانده است.

عشق،
مانند رودی‌ست روان،
که از پیچِ کوه می‌گذرد،
آرام از کنار سبزه‌ها،
درخت‌ها،
و خیال‌ها عبور می‌کند…

عشق،
چون گلی‌ست
زیبا و خوش‌بو،
زلال و شفاف
مثل قطره‌های باران…

عشق در همه‌جا هست:
در لانه‌ی مورچه‌ها،
در پرواز پرنده‌ها،
در غرش رعد،
در سکوت جنگل،
و در قلب انسان…

عشق،
یعنی یک حسِ خاص،
یعنی تو،
یعنی من،
یعنی ما…

عشق،
یعنی من و تو،
کنار رود،
با دستانی بی‌نیاز از وعده،
و نگاهی
که کافی‌ست…

احسان تاری نیا

بیا…
تا جهنمی شویم،
من و تو
و تنِ بی‌پروایت...

امشب،
قصدِ گناه دارم—
نه از آن گناهانی که توبه بخواهد،
از آن‌هایی که
تا جان را نسوزانند،
رها نمی‌کنند…

بگذار
پر بزنم
در آسمانِ وجودت،
در وسعتِ گندم‌زارِ تنت
چشم بسته راه بروم،
و در رطوبتِ بوسه،
آتشکده‌ی روحت را
لمس کنم…

دعوت کن مرا
به دشتِ هوس،
تا تنِ حریرت را
بی‌واهمه
نقشه‌برداری کنم…

می‌دانم،
بهشتی نیستم،
اما بگذار
بهشت را
در آغوش تو تجربه کنم…

برهنه شو،
رخصت بده—
که با بوسه‌هایم
آتشی افروزم،
که شب را
بسوزاند…

مرا در خود بکش،
در هم بپیچیم،
چون مارهای مست
در گرمای تن.

بگذار
خیره بمانم
به عریانی‌ات،
خیس از نمِ باران‌زده‌ام،
دیوانه‌ترم کن…

برقص برایم،
که شاید
سهم من از تو
فقط امشب باشد…

آغوشت را باز کن—
محتاجم.

بگشای هرچه داری،
خیره شو
در نگاهِ تشنه‌ام،
و بگذار
بی‌دروغ بگویم:

من،
به آغوشت
ایمان دارم.

احسان تاری نیا

از مرگ،
بیمی ندارم...
نه دلم افسرده‌ست،
نه چشمم پر از غبار اندوه.

شادم—
همچون بارانی سبک‌بال،
که بی‌صدا
بر خاک می‌نشیند…

آن‌قدر
می‌خواهم زنده بمانم،
که چون قطره‌ای کوچک،
بر لبانِ عاشقی گریان
فرود آیم—
در دلِ باران،
در سکوتی لطیف…

و آرام،
بوسه‌ای بنشانم
بر لبِ لرزانش...

بوسه‌ای آخر،
برای قطره‌ی باران،
و حسی جاودانه
برای آن عاشقِ بی‌پناه.

آرزوی مرگ دارم—
اگر پایانم
همین باشد...

دیگر هیچ نمی‌خواهم از دنیا،
مگر کامی
از لبِ او.

احسان تاری نیا

کمی با من حرف بزن…
بگذار از قصه‌هایم لبری‌زت کنم،
چنان بگویم
که گویی سال‌ها
در انتظارِ همین لحظه بوده‌ام…

با لبخندت
دنیایم را زیبا خواهم کرد،
عالم را
از چشمانت عبور می‌دهم
تا ببینی
چقدر ساده می‌شود خوشبخت بود...

بیا…
پای پیاده
تا کنارِ دریا قدم بزنیم.

عشق،
آنجاست—
آن‌سوی آب‌ها،
در زیر نورِ ماهی که
بر چشمانت می‌تابد…

آنجا
عهد ببندیم
که هر لحظه
دلیل شادی‌ِ هم باشیم.

آن‌قدر می‌نشینیم
تا باران بگیرد،
و با خودش
غم‌ها را،
دردها را
بشوید و ببرد…

سپس،
سبک‌بال،
رها…
پر می‌کشیم بر دریاها،
رو به آن‌سوی آب‌ها—
جایی که عشق
در انتظارِ ماست…

احسان تاری نیا

هزاران باغ گل سرخ
هدیه می‌کنم به چشمانت،
هزاران ماه تابان
مهمان قدم‌هایت می‌کنم...

بارانِ وجودم را
فدای گیسوانت می‌کنم،
قند و شکر
کجا به پای شیرینی لب‌هایت می‌رسد؟

غروب خورشید
از شرمِ نگاهت
خاموش می‌شود…
ساحل،
در عمق چشمان توست که آرام می‌گیرد…

دستانت،
نرم است،
مثل شقایقی خیس در نسیم…
و صدایت،
آهنگِ زیبای هستی‌ست.

نیستی—
اما خاطرم
همیشه
در کوچه‌های بودنت قدم می‌زند…

و من،
لبخندی از ته دل می‌زنم—
فقط
به یاد تو.

احسان تاری نیا

خیالی نیست
اگر طالع من
همیشه تنهایی‌ست…
اگر ثانیه‌ها
یکی‌یکی
پر از بی‌وفایی‌اند…

نمی‌خواهم گلایه کنم،
فقط…
دلم کمی شاکی‌ست—
از آرزوهایی
که همه‌اش
پوچ بود،
و واهی…

زندگی با عشق،
چه رؤیایی‌ست…
اما در دنیای من،
عشق هم
فقط خیالی‌ست.

خیالی نیست...
همین حس هم
برای لحظه‌ای
حالِ خوبی‌ست…

و نوشتن از عشق—
اگرچه نرسیدنی،
اما
خودش
یک نوع رهایی‌ست…

احسان تاری نیا

همیشه
یکی بوده…
و یکی نبوده…

آیا کسی
تا پایانِ قصه
واقعاً بوده؟
یا همه
همیشه
فقط نیمه‌ای از بودن بوده‌اند؟

هیچ‌کس،
هیچ‌وقت
کاملاً تنها نبوده،
اما کاملاً با کسی هم…
نبوده.

او،
برای من
نبوده—
شاید
برای دیگری بوده…
نمی‌دانم
برای "او" هم بوده یا نبوده،
اما
می‌دانم
برای او،
من فقط…
هیچ بوده‌ام.

و هرچه بوده،
آن «بودن»،
نبوده…

آغازِ هر قصه‌ای
از همین‌جا شروع شده:

یکی بوده،
یکی نبوده…
و در میان‌شان،
همیشه
یکی
بی‌صدا
محو شده.

احسان تاری نیا

اینجا…
حالِ من
رویایی‌ست،
همه‌جا
پر از زیبایی‌ست...

چشمی در انتظار نیست،
پرنده‌ای بی‌آسمان نیست،
قلبی با غم نمی‌تپد،
اشک جای خنده نمی‌نشیند...

بر گل‌ها
دیگر
خاری نیست،
آسمان
بی‌ستاره نیست،
دریا
آرام است،
بی‌توفان،
بی‌غرش...

هیچ‌کس
تنها نیست...

اما…

اینجا،
آن‌چنان که می‌گویند،
نیست.

نه حال من،
نه این شهر،
نه این خنده‌ها...

همه‌چیز
شبیه است
به رؤیایی که
کسی برای فراموشیِ درد
ساخته باشد.

احسان تاری نیا

بیا…
و بر این خرمنِ بی‌احساس،
آتشی بیفکن...
بیا،
و روحِ سردم را
با شعله‌ی وجودت
گرم کن…

بیا،
تا در آغوش گیرمت،
تا امشب،
در موجِ بوسه‌ها
غرق شوی…

بیا،
ای ققنوسِ آتش‌افروز،
ای معنای ژرفِ تمام واژه‌های امروز…

بیا،
تا سر بگذارم
بر شانه‌هایت،
و سفره‌ی دل را
بی‌هراس،
برای چشمانت بگشایم…

بیا،
که می‌خواهم
دنیا را
با تو
دوباره بسازم…

بیا،
که امشب
بی‌تو
غرقِ نیازم…

احسان تاری نیا

کلبه‌ای،
در انتهای جنگل…
کنارِ شومینه‌ای چوبی،
با بوی دودی نمناک،
و قرچ‌قرچِ چوب‌های خیس
در آتش...

سمفونیِ جیرجیرک‌ها
و زوزه‌ی دوردستِ گرگ،
هم‌نوا با سوسوی شمعی
بر میز کوچک شب‌نشینی…

طعمِ تلخ و دلچسبِ
قهوه‌ای داغ
در فنجانی سرامیکی،
و بوی عطرِ گیسوانِ یار…

سرش،
آرام
بر سینه‌ام
آرام گرفته،
دستانش
حلقه‌وار
بر گردنم…
و خوابی عمیق،
معصوم،
کودکانه…

این یعنی:
حسِ خاص…

گاهی می‌شود
حس را
تفسیر کرد،
گاهی
ترسیمش کرد
در واژه،
در تصویر،
در لبخندِ ساکت…

و شاید—
روزی،
در جایی…
لمسش کرد،
در دلِ واقعیت.

احسان تاری نیا

می‌گذرند لحظه‌ها،
به تندیِ باد…
و خاطرات،
می‌مانند
در ریشه‌ها،
در ساقه‌ها،
در جانِ درختی که هنوز ایستاده.

توده‌ای از غم
می‌آید سراغم،
می‌نشینم
کنار همان رود همیشگی،
خیره
به نقطه‌ای
در عمقِ غروب…

به یادِ روزهایی
که با تو بودن،
معنای زندگی بود.

گاهی،
هق‌هقِ گریه…
گاهی،
تبسمی خاموش
بر گوشه‌ی لب…
گاهی،
قه‌قهه‌ای از تهِ دل…
و گاهی،
بوسه‌ای خاموش
از تهِ قلب…

خاطرات،
هرچه که باشند،
خوش‌اند…
گریه‌ی من،
نه از آن‌ها،
که از نبود توست…

تو—
که دیروز
حاضر بودی،
و امروز،
در سکوتی دور
پنهانی…

ای آن‌که
تمامِ وجودم
هنوز
در اختیارِ نامت است…

احسان تاری نیا

مادر،
در زیباترین ترانه‌ای،
که لب‌های دنیا
تا به‌حال خوانده‌اند…

در آرامش هر خانه،
در نگاه مهربان
و دست‌های همیشه باز…

در عطر گل یاس،
در حس نابِ امنیت،
در آغوشی که
پناهِ تمام خستگی‌هاست…

مادر،
فرشته‌ای بی‌بال،
اما با شانه‌هایی استوار…

در کشتزار عقاقیا،
در سایه‌سارِ مهربانی،
در معنای واقعی فداکاری،
در واژه‌ی بی‌نهایتِ گذشت…

مادر،
ساحلِ سبز نجات است،
سرچشمه‌ی زندگی،
آغازی بی‌ادعا،
و عشقی
که بی‌دلیل می‌ماند،
بی‌چشم‌داشت می‌بخشد،
و همیشه هست…

مادر،
واژه‌ای‌ست برای همه‌ی عاشقان…
نه برای گفتن،
که برای احساس کردن.

احسان تاری نیا

من همیشه لبخند می‌زنم،
نه از شادی—
که از سرِ اجبار…

خنده‌هایم،
نقابی‌ست
بر صورتِ زخم‌خورده‌ی دل…

نه شیرین‌اند،
نه روشن؛
طعنه‌اند
به تنهایی بی‌پایانم…

بیا،
خلوت لب‌هایم را ببین،
تا بدانی
این تبسمِ خاموش،
طعمی از درد دارد،
نه از شورِ زندگی…

قهقهه می‌زنم،
از جنسِ مرگ…
و اشک‌هایم،
بی‌رنگ‌اند،
مثلِ روزهای بی‌تو بودن…

رگ و خونم،
موجی‌ست از درد
که بی‌وقفه
می‌تپد در سینه‌ام…

بس است دیگر!
این بار
تو لبخند بزن، مرد…
من،
خسته‌ام از بازیِ خنده‌ها.

احسان تاری نیا

من همیشه لبخند می‌زنم،
نه از شادی—
که از سرِ اجبار…

خنده‌هایم،
نقابی‌ست
بر صورتِ زخم‌خورده‌ی دل…

نه شیرین‌اند،
نه روشن؛
طعنه‌اند
به تنهایی بی‌پایانم…

بیا،
خلوت لب‌هایم را ببین،
تا بدانی
این تبسمِ خاموش،
طعمی از درد دارد،
نه از شورِ زندگی…

قهقهه می‌زنم،
از جنسِ مرگ…
و اشک‌هایم،
بی‌رنگ‌اند،
مثلِ روزهای بی‌تو بودن…

رگ و خونم،
موجی‌ست از درد
که بی‌وقفه
می‌تپد در سینه‌ام…

بس است دیگر!
این بار
تو لبخند بزن، مرد…
من،
خسته‌ام از بازیِ خنده‌ها.

احسان تاری نیا