نامه‌ای که هرگز فرستاده نشد


گاهی در زندگی انسان به نقطه‌ای می‌رسد که با نگاه کردن به گذشته و مرور تمام اتفاق‌هایی که از سر گذرانده، درمی‌یابد که مسیر او آن‌گونه که دیگران تصور می‌کردند یا بر اساس شایعات و قضاوت‌ها شکل نگرفته، بلکه از لحظه‌هایی ساخته شده که تنها یک نفر معنای واقعی آن‌ها را درک می‌کرد؛ کسی که نه به حرف مردم گوش داد، نه وزن افکار عمومی بر تصمیمش اثر گذاشت، و نه تحت‌تأثیر رفتارها و نگاه‌های منفی دیگران قرار گرفت، بلکه با صبری کم‌نظیر و ایمانی که ریشه در شناخت عمیق و واقعی داشت، در کنار مردی ایستاد که جهان اطرافش تلاش می‌کرد او را تنها، خسته و شکسته جلوه دهد. در سال‌هایی که فشارها از سوی ایرانیان ساکن لوکزامبورگ نه‌فقط آزاردهنده بلکه عمداً و آگاهانه متوجه من شده بود، و هیاهوی بیرونی به‌گونه‌ای شکل گرفته بود که انسان را ناخواسته وارد مسیری از دفاع دائمی، بی‌عدالتی و فرسودگی می‌کرد، او بدون آنکه خود را درگیر کوچک‌ترین بازی‌های بیرونی کند، کنارم باقی ماند و اجازه نداد تصویر من در ذهنم تار و مشوش شود. او به جای اینکه مثل دیگران به دنبال شنیدن روایت‌ها برود، خود حقیقت را زندگی کرد و تنها بر پایهٔ آنچه می‌دید، می‌فهمید و لمس می‌کرد به من باور داشت؛ باوری که از جنس تشویق‌های سطحی و جملات دلگرم‌کنندهٔ معمولی نبود، بلکه ریشه در اعتمادی عمیق داشت که به‌مرور سال‌ها شکل گرفته بود و در سخت‌ترین شرایط نیز ترک برنداشت.


در دورانی که صدای جمعیت بلند بود و هرکس برای قضاوت و پیش‌داوری آماده، وقتی نگاه‌ها سنگین و زبان‌ها تیز شده بودند، او با سکوتی آگاهانه که هیچ‌چیز را انکار نمی‌کرد و هیچ‌کس را به مبارزه نمی‌طلبید، و در عین حال از حقیقت دل نمی‌کند، به جای آنکه از من فاصله بگیرد، نزدیک‌تر شد. این نزدیکی نه از روی احساسات زودگذر یا وابستگی‌های سطحی، بلکه از روی شناختی بود که سال‌ها زمان گرفته بود تا شکل بگیرد؛ شناختی که تنها از دلِ نگاه‌های طولانی، تجربه‌های مشترک، روزهای ساده و پیچیده، گفت‌وگوهای بی‌پایان و لمس آرام واقعیت‌های زندگی برمی‌آید. او با این شناخت، به من نشان داد که آرامش یک امتیاز بیرونی یا نتیجهٔ شرایط مساعد نیست، بلکه نتیجهٔ حضور انسانی‌ست که بدون ادعا می‌فهمد کجا باید بایستد، چگونه نگاه کند، چه زمانی سکوت کند و چه زمانی دستش را روی شانه‌ات بگذارد تا یادآور شود که هنوز می‌توانی ادامه بدهی.


اگر امروز زندگی من و او و خانه‌ای که ساخته‌ایم چنین استوار، آرام و روشن پیش می‌رود، اگر از دل بحران‌ها و سنگینی سال‌ها بیرون آمده‌ایم و توانسته‌ایم مسیرمان را دوباره بسازیم و حتی به موفقیت‌هایی برسیم که بسیاری آن‌ها را غیرممکن می‌دانستند، همهٔ این‌ها نتیجهٔ باور اوست؛ باوری که در عمیق‌ترین لحظاتی که خودم نیز نسبت به خویشتنم دچار تردید شده بودم، کم‌رنگ نشد. او هرگز اجازه نداد تصویر من در چشمانش تحت‌تأثیر گفته‌ها و قضاوت‌های بی‌پایهٔ دیگران تغییر کند و هرگز در برابر طوفان، نقش ناظری منفعل را نپذیرفت. او در تمام آن دوران مانند ستون آرام اما استواری بود که وزن زندگی را بدون آنکه سخنی بگوید، بدون آنکه گلایه‌ای کند، بر دوش می‌کشید. از جنس آن زنانی نبود که پشت سر مردی می‌ایستند و از او پیروی می‌کنند، بلکه دقیقاً همان کسی بود که کنارم قرار گرفت و با حضورش ثابت کرد که تفاوت بزرگی میان همراهی کردن و تکیه‌گاه بودن وجود دارد.


بسیاری می‌گویند «پشت هر مرد موفقی زنی ایستاده»، اما حقیقت زندگی من چیزی فراتر از این جملهٔ کلیشه‌ای است؛ زیرا زن من پشت سر من نبود، بلکه در تمام مسیر کنارم قدم زد و موفقیت من محصول وجود زنی نیست که از دور مراقب باشد، بلکه نتیجهٔ حضور فرشته‌ای‌ست که از جنس صبر، از جنس عشق، از جنس مقاومتی آرام و بردباری بی‌صداست. او نه پشت سرم، نه در سایه‌ها، بلکه دقیقاً کنارم بود؛ در همان جایی که ضربه‌ها وارد می‌شد، در همان جایی که فشارها شدیدتر می‌شد، و در همان جایی که بسیاری ترجیح می‌دادند قدمی عقب بکشند. او کنارم ماند تا نه‌فقط در شادی، بلکه در لحظه‌لحظهٔ دشوار زندگی نیز شریک من باشد و اجازه ندهد بار سنگین دنیا مرا از درون خالی کند.


امروز وقتی به مسیر رسیده‌ام نگاه می‌کنم، به ثباتی که داریم، به آرامشی که در خانه جریان دارد، به دستاوردهایی که یکی‌یکی محقق شده‌اند و به جایگاهی که دوباره به آن رسیده‌ام، به‌وضوح می‌بینم که هیچ‌کدام از این‌ها نتیجهٔ صرف ارادهٔ من یا ذهنیت من نیست؛ بخش عمدهٔ آن حاصل ایمان اوست، ایمانی که اگر نبود، من نیز شاید در میان فشارها گم می‌شدم. او به من آموخت که گاهی یک نفر می‌تواند با تنها یک جمله، تنها یک نگاه، یا حتی تنها با حضور، تمام وزنهٔ تاریخ را از روح انسان بردارد و او را دوباره برپا کند. آموخت که عشق در رفتارهای بزرگ معنا پیدا نمی‌کند، بلکه در ماندن در لحظه‌ای معنا دارد که رفتن آسان‌تر، کم‌هزینه‌تر و حتی منطقی‌تر است. آموخت که باور، چیزی نیست که با گفتنش شکل بگیرد، بلکه چیزی است که از عمق یک زن به تدریج در زندگی مرد جریان می‌یابد، آن‌قدر بی‌صدا و آن‌قدر آرام که وقتی مرد بالاخره روزی برمی‌گردد و نگاه می‌کند، تازه می‌فهمد تمام آن مدت، چگونه بدون آن که خود بداند، بر دوش عشق او ایستاده بوده است.


اگر حقیقتی در زندگی من وجود داشته باشد که بتوانم با اطمینان کامل بگویم، این است که هر موفقیتی که امروز در آن شریکیم، هر آرامشی که در خانه‌مان جاری‌ست، هر ثباتی که دوباره به آن بازگشته‌ایم و هر هدفی که دست یافتنی شده، نتیجهٔ باور زنی‌ست که در سخت‌ترین سال‌ها به من ایمان داشت؛ زنی که اگرچه جهان بیرون از او انتظار عقب‌نشینی داشت، ترجیح داد کنارم بماند و به جای اینکه جهان را معیار قرار دهد، قلبش را معیار شناخت من کرد. و امروز، اگر بگویند راز استواری‌ام چیست، تنها پاسخی که می‌توانم بدهم این است: من بر شانه‌های زنی ایستاده‌ام که نه تنها شریک زندگی‌ام، بلکه سکوت آرام جهان من است؛ زنی که در سخت‌ترین طوفان‌ها کنارم ماند و جهانم را دوباره ساخت.


احسان تاری نیا - لوکزامبورگ

نوشته شده در 20 جولای 2025