آن سوی عشق


از روزی که نگاهت در تقدیرم نشست، جهان رنگی دیگر گرفت؛ گویی هستی لحظه‌ای درنگ کرد تا نام تو را در عمق جانم حک کند. از آن دم، هر صبح به روشنایی لبخندت آغاز شد و هر شب به آرامش حضورت سر بر بالش گذاشت.

تو برای من آغاز نبودی؛ ادامه‌ای بودی بر رؤیایی دیرین، بر تمنایی که در سایه‌روشن سال‌ها در دلم می‌بالید بی‌آنکه نامش را بدانم.


در کنار تو، هر چیز معنایی دیگر یافته است. نور خورشید با تو گرم‌تر می‌تابد؛ باد، بوی تو را با خود می‌آورد؛ و حتی سکوت، در حضورت، آوازی پنهان دارد که تنها قلب من معنایش را می‌فهمد.

تو موسیقی آرام جهان منی؛ نغمه‌ای که بی‌آنکه شنیده شود، در سلول‌های وجودم می‌تپد.


هر جا که می‌روم، ردّ حضورت را می‌بینم.

در انحنای خیابان، در آرامش یک غروب، در لرزش لطیف نسیمی که از کنارم می‌گذرد.

جهان برایم از لحظه‌ای که آمدی، کوتاه‌تر و نزدیک‌تر شد؛ انگار خدا فاصله‌ها را برداشت تا من هرچه بیشتر در مسیر تو قدم بردارم.


تو زنی هستی که آرزویت را سال‌ها در سینه داشتم؛ نه همچون خیال، که همچون حقیقتی ناگفته.

تو آمدی و فهمیدم که عشق، نه حادثه‌ای گذرا بلکه ادامه‌ی آرامشی‌ست که انسان یک عمر در جست‌وجوی آن است.

حضور تو پایان هر جست‌وجوی بی‌ثمر بود؛ آرامش بی‌تکلفی بود که در هیچ آغوش دیگری یافت نمی‌شد.


می‌خواهم از تو سپاسگزاری کنم؛

نه در حد واژه‌ها، که در اندازه‌ی احساسی که مرز نمی‌شناسد.

سپاس برای لبخندی که جهانم را روشن می‌کند؛

برای نگاهی که بر قلبم سایه‌ای از امنیت می‌افکند؛

برای دستی که وقتی در دستان من می‌نشیند، جهان ناگهان ساده‌تر، مهربان‌تر و قابل‌تحمل‌تر می‌شود.


سپاس برای سکوتی که معنا دارد،

برای گوش‌دادنی که بی‌قضاوت است،

برای شوقی که در کنار تو به زندگی دارم.

تو به من آموختی عشق، فقط واژه‌ای بلند نیست؛ حقیقتی‌ست که می‌تواند خانه‌ی آدمی شود.


در تو لبخندی هست که خستگی را از تنم می‌گیرد؛

در تو نوری هست که حتی تاریک‌ترین لحظات را روشن می‌کند؛

در تو آرامشی هست که قلبم را به تپشی نرم و پیوسته می‌خوانَد.


عشق من،

اگر روزی از من بپرسند زیبایی چیست،

به حضورت اشاره خواهم کرد.

اگر بپرسند آرامش کجاست،

نامت را خواهم گفت.

و اگر بپرسند عشق چگونه معنا می‌شود،

نگاهت را نشان خواهم داد.


تو بهترین اتفاق زندگی منی؛

نه یک خاطره، نه یک فصل،

بلکه تمام کتابی که دوست دارم صفحه‌صفحه‌اش را با تو بنویسم.

بودنت، برای من موهبتی‌ست که زبان در برابرش کوتاه می‌آید.

من همیشه عاشقت بوده‌ام؛

حتی پیش از آنکه تورا بشناسم،

حتی پیش از آنکه جهان رنگ چشمانت را به من نشان دهد.


احسان تاری نیا - لوکزامبورگ

نوشته شده در 23 سپتامبر  2025